درباره وب

سلام و عرض ادب و احترام

خدمت دوستان عزیز و گرامی

بنا به روز بودن وب سایت

از صفحات دیگر هم دیدن بفرمایید

با تشکر فراوان از حضورتان

آیدی  چنل من در تلگرام👇👇

mohammadshirinzadeh@

صفحه اینستاگرام بنده

mohammad.shirinzadeh

شاعر بارانی (محمد شیرین زاده)

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تو را دوست دارم

چون بوئیدن غنچه ای

در حال باز شدن

چون رویایی شیرین

بعد از کابوس...

تو را دوست دارم

چون هر سلامی پس از بدرود...


((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

چشمانت را ببند

و دستت را

بر روی قلبم بگذار

اینبار خودش می خواهد

به تو بگوید

دوستت دارم ...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

بیا عشق را

قمار کنیم

نترس

جز دل

چیزی بهم

نمی بازیم ...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

یک روز

به وقت عشق

ساعت هايمان را

با هم تنظیم می کنیم

و از آن پس

دیگر فرقی نمی‌کند

به کدام وقت محلی

مشغول

دوست داشتن همیم...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

و این دیوانگی

خواست عشق ات بود

مرا ببخش که

بلند بلند

دوستت دارم...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

من و تو

آنقدر شبیه هم

نفس کشیده ایم

که قلب هايمان

به یک شکل

برای هم می تپند...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مرا به خودت

محدود کن

آنقدر که

در این دنیا

جز آغوش ات

جایی نداشته باشم

برای زندگی...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

بخند

تو نمی دانی

چقدر خنده هات

بهانه می دهند

به دست هایم

برای در آغوش گرفتن ات

چقدر اشتیاق

به نفس هایم

برای بویدنت...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

دوست داشتن ات

اسم و رسم من است

گفته بودم؟

بمان

آنقدر که ما

تعریف همیشه باشیم...

((محمد شیرین زاده))
جستجوی وب
برچسب ها وب
شعر (1312)

img_20250306_092124_823_2ff4.jpg

از تکه‌ های قلب و روحم جسم می‌سازم

چندین هزار آدم که در حال فروپاشی‌ست

مثل عبادتگاه توی هر نفر نور است

تاریکی‌ام هم بهترین استاد نقاشی‌ست

جادوگرانه هر کدام از آدمک‌ها را

به کارهای خانه راحت مبتلا کردم

آنها که ماهر بوده را هر روز آزردم

و مابقی را در تنم با زور جا کردم

در سمفونی ظرف‌شستن جایزه بردم

قاشق وَ قوری، ریتم ضرب آهنگ خوبی داشت

یک تمپوی آرام روی سینک با بغضی

که حال و احوال غم ساز جنوبی داشت

یک آدمک دارد برایم شعر می‌گوید

دارد خودش را می‌گذارد جای هر چیزی

شکل خمیری می‌شود در دست آدم ها

یا اینکه گاهی هم شبیه شیشه‌ی تیزی

گاهی صدایی در سرم می‌آید از آنها

ما بین پهلوهام توی استخوان‌هایم

هر روز می‌خواهند بشکافند جانم را

آنها نمی‌دانند بی آنها چه تنهایم

من با تمام آدمک‌ها مهربان هستم

جادوگری که در خودآزاریش استاد است

حتی اگر ناراضی از زندان من باشند

گفتم به آنها خودکشی و مرگ آزاد است

من با تمام آدمک‌ها مهربان بودم

آنها که ماهر بوده را هر روز آزردم

گفتم به آنها خودکشی و مرگ آزاد است

من با تمام آدمک‌هایم شبی مردم...


((باران محمدی))


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۳ | 10:0 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

screenshot_۲۰۲۵۰۳۰۶_۰۹۲۱۵۰_instagram_9l9n.jpg

یک شب که روی کاج‌ها هم برف بارید

وقتی خیابان هم پر از یخ های سُر شد

آنجا که بغضی می‌شوی توی خیالی

وقتی که مشتت از غم روزانه پُر شد

من را به آرامی به دیواری بکوبم

من را که توی پنجه‌ی دردت اسیرم

آرام آرام از تنت من را جدا کن

بعدش برو تا پشت پاهایت بمیرم

روزی که پشت پنجره خورشيد تابید

یک پرتقال خونی از چاقو نرنجید

وقتی خیالاتت به نبضی پیچ می‌خورد

رگ‌هات آنجا از لب زالو نرنجید

من را به یاد آور درون تارو پودت

جایی کنار وصله‌های زخم و سوزن

بین کتاب لعنتی داستایوفسکی

من را به یاد آور تو در شب‌های روشن

یادت بیاید در خیابان‌های ممتد

چیزی شبیه قاصدک پشتت می‌آمد

آن حلقه که دیگر نشان وصل ما نیست

تا آخر دنیا به انگشتت می‌آمد

من را رها کردی، رها کردی، رها... که

گم‌تر شوی در کوچه‌های بی‌سرانجام

من بین باد و شر شر باران نشستم

وقتی بیایی هم دوباره من همین‌جام

اینجا کنار خاطرات مه‌گرفته

یک قاصدک تا آخرش پشتت می‌آید

من را رها کردی، رها کردی، رهایم

آن حلقه هم بی شک به انگشتت می‌آید...


((باران محمدی))


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۳ | 9:57 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

screenshot_۲۰۲۴۰۷۱۹_۰۰۳۰۴۱_instagram_9bak.jpg

با پله‌های برقی خاکستری دوید

از رنگ‌های زرد لباسی عبور کرد

یک دو سه ده‌دهه از خود جلوتر و...

ارابه‌های مرگ همان‌جا ظهور کرد

روحش پرید سمت همان اتفاق دور

مثل پرنده‌ای که پرش را بریده‌اند

مثل زبان یک قلم مبتلا به عشق

که کافرانه بغض و سرش را بریده‌اند

ماضی‌ترین دقایق حالش ادامه داشت

ترسیده بود از همه‌ی اتفاق‌ها

تاریک کرده بود خودش را و خانه را

حساسیت گرفت به برق و چراغ‌ها

ترسید از جهان به درونش رجوع کرد

یک جای خالی از سکنه رو به روش بود

از مرزهای رابطه رد شد دوان‌دوان

غافل از اینکه عشق چه آدم‌فروش بود

هی کِل کشید توی سرش انقلاب کرد

هی پاره کرد بند دلش را بدون صبر

بارید روی کشته‌ی خود توی کوچه‌ها

بارید زیر دوش ولیکن بدون ابر

بارید توی منطق یک ناودان امن

قایم شد از هرآنچه به او بد گمان شده

پرسید از خودش که چرا بیست سال را

جنگیده با همه وَ فقط امتحان شده؟!

من در خودم شکستم و دنیا سقوط کرد

ترسیده بودم از همه‌چی، از زمین، زمان

باران گرفت، نعش مرا شست تیغِ کُند

قایم شدم دوباره ولی، تویِ خونِ وان!


((باران محمدی))


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳ | 0:34 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

شعر را توی شعر حَل بکنم

و خودم را کمی بغل  بکنم

به تمام جهان دهن کجی و_

باز یک کار مبتذل بکنم! 

باز یک کار بی نهایت بَد

که فقط می‌رسد به خوردن حَد

با جسارت فقط خودت باشی

رو به شلاق و حکم حبس اَبد

رنگ زرد و بنفش، بر بدنت

نقش گل های رویِ پیرهنت

حق نداری بپوشی اش چون که_

اَنگ بدکاره می‌خورد به تنت

روزها توی یک اتاقِ سیاه

پشت بن‌بست آخر یک راه

باز با قاشق غذاخوری ام

حَفر کردم در آسمان، یک چاه

تکه تکه به چاه می افتم

یادِ مرداب وماه می افتم

با همین پازل بهم خورده

تا نبودن به راه می‌افتم...


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ | 1:19 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

لعنت به هر تلخیِ درد آمیز، بعد از تو

لعنت به فنجانِ سرِ هر میز، بعد از تو

لعنت به ردِّ پای من در کوچه های خیس

لعنت به باران در غمِ پاییز، بعد از تو

به لحظه های دیدنت، لعنت به آیینه

به تکه های خاطراتِ تیز، بعد از تو

به ریل های رفتنی رو به کجا آباد

به کوپه های از جنون لبریز، بعد ازتو

به بغض من که ازنبودت در گلویم ماند

لعنت به من تا روزِ رستاخیز، بعد از تو.. 


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: شاعرانه باران محمدی , اشعار باران محمدی , باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰ | 14:59 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

ناپدیدی شدم که او میخواست

در هوا دود یک هواپیماست

 تکه ابری معلقم مثل

روح یک زن که دائما اینجاست

بکر بکرم برای چشمانش

مثل یک دره که ندیده کسی

تو که پاهات سِر شد و سُرخورد

روی بغضی که سرکشیده کسی

سر کشیدم تو را و هی مردم

در تکیلای تلخ آنور میز

لب گرفتن به جای مزه مرا

برد تا مهر آن شب پاییز

سرنوشتی شبیه خش خش برگ

زیر پاهای سرد  لعنتی اش

فیلتر بهمنی که له میشد

خس خس سینه ی عفونتی اش..

تف شدن های دائم از سر خشم

با غروری که زخمی و له شد

منِ در جاده های پشت سرش

درهوایی که از غمم مه شد

تابلوهای ایست، سمت عقب

و چراغی که رفت رو به جلو

من بی منطق و تو و پاییز

روی قانون عشق مست و ولو

چشم های درون آینه اش

عینکی که همیشه شیشه نداشت

پلک هایش که خسته تر می‌شد 

همه را توی فکر خانه گذاشت

فکر من دائما به تو درگیر

رد شدم از تو و حوالی شهر

پرس و جو کردم از تو تا همه ی

کوچه پس کوچه های خالی شهر

در اتاقی کنار پنجره ات

قاب عکس تو بود و یک زن شاد

من نبودم به جای من چه کسی

خنده اش را نشان چشمت داد


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰ | 23:41 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

تعبیر من از یک سس قرمز

که ریخته روی لباس خواب

کشف تو در بیروتِ خون‌آلود

کشف تو در عکسی که توی قاب... 

تعبیر من از سرخی رگ‌هام 

یک سیم چسبیده به یک گوشی

امواج صوتی توی گوشی که

تزریق شد تا حدِّ بی‌هوشی

دارم جهان را در تو می‌بینم

دریای سرخِ روی لبخندت

حال عجیب ساحل و موهات

درگیری من با خداوندت

در ساحلی از رنگ و رو رفته

در ساحلی از جنگ‌ها خسته

دنبال تو گشتم ولی چیزی

پیدا نکردم جز دری بسته

چیزی نمانده از تو توی شهر

جز رد پاهای خودم در گل

من شاعر افسرده ای هستم

بعد تو در پاریس بی ایفل

یک لامپ مهتابی که خوابیده

در اتصال سیم‌های خیس

یک سرزمین توی اتاقی که

مانده بدون خنده‌ی آلیس

آشفته‌تر از هرچه می‌بینی 

آشفته‌تر از حجم یک کابوس 

از دستِ هر دستِ بدون رَس

دیوانه‌ام، از زندگی مأیوس


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰ | 23:24 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

تولدی وسط بمب و موشک و ترکش

تجاوزی به زنی پاکدامن و سرکش

به جسم او که نه تنها به روح او هم... بنگ

نگاه می‌کند از دورها به آرامش 

تولدی به مساوات قطع عضو بدن

به شکل عادت هر ماه مردن یک زن

به بدترین روش ممکن این تولد هم

لزج شد و وسط بوسه‌های من با من...

لزج شد و وسط بوسه‌ای که پس‌می‌داد 

و گفت در بغلم باش، هر چه باداباد

به وقت جشن تولد دو شمعِ آب‌شده

یکی که فوت شد و روی آن یکی افتاد

یکی که روی لبش خنده بود مقداری

که خواست رد شود از قسمت خود‌آزاری 

قطار شهری ذهنش قراضه بود ولی

سوار شد که بپرسد بلیط هم داری؟! 

بلیط پاره به درد خودش فقط می‌خورد 

شبیه روز تولد که روش خط می‌خورد 

از آن زمان که به دنیای خسته‌اش آمد 

همیشه کیک هلو را که از وسط می‌خورد

به کیک خورده شده اتهام هم، زده‌اند

که گفته بود کسی تخم مرغ کم زده‌اند

چه گفتگوی عجیبی میان  مهمان‌هاست

برای کشتن من توی کیک سم زده‌اند؟

من از زمان تولد به بعدِ خود مردم

به جای من همه‌جا را فقط سکوت کنید 

به جای کیک تولد دو شمع روشن را

به روی سنگ مزارم همیشه فوت کنید... 


((باران محمدی)) 

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: شاعرانه باران محمدی , باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر خوانی باران محمدی

تاريخ : پنجشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۰ | 17:2 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

m810120_.jpg

 

گیج و مبهوت گوشه ی دیوار

نفسم را به دود می‌بندم

پشت درهایِ بسته ی ذهنم

به کلیدی که نیست می‌خندم

قرن هایِ گذشته از من را

توی مشتم مچاله می‌کردم

به فسیلی که توی خوابم بود

شهوتم را حواله می‌کردم

که دوباره به هیچ خیره شدم

توی ساحل شبیه مرگِ نهنگ 

از خودم تا تو را شنا کردم

در حبابِ هوای توی سُرنگ

جانور هایِ خانه ی بغلی

روی تولیدِ مثل خوابیدند 

فحش هایی که غرغره کردم

تف شدند و به روم پاشیدند

توی فکرم دو تا کلاغِ سیاه

که یکی توی فکر ِمزرعه بود

آن یکی بالشی سیاه شد و

مثل موهام زیرِ مقنعه بود

توی دنیای بی هویت من

همه چی در چهاردیواری ست

من زنی خسته از قوانینم

پاکیم در حجابِ اجباری ست

بی خیال از زمان گذر کردم

قرن های گذشته از من را 

توی مشتم مچاله می‌کردم 

لکه ی ننگِ روی دامن را...

جایِ داغی که رفت و خوب نشد

مانده روی تمامِ کالبَدم

من زنی بی نظیر هستم در _

اینکه  امکانِ گریه را بلدَم! 


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰ | 1:45 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

b714163_.jpg

 

دندانپزشک و مته بود و من که می مردم

من بودم و دندانپزشک و... غصه می خوردم

باید دهانم باز می‌بود و... ولی ساکت

باید که حرفم را درون گور می بردم

چشمان بسته ، منتظر در بدترین حالت

دکتر که دارد می‌کند با دست خود چالت

و تو که راضی می شوی به مرگ تدریجی

و تو که دارد می‌شود سی و دو سه سالت

در بین تاریکی چشمانت نه نوری هست

نه راه برگشتی و نه راه عبوری هست

داری برایش یک جهان را دور می ریزی

اصلا نمی‌فهمد درون تو غروری هست!

ساعت شش عصرست و تو ، دکتر و دندانت

ساعت شش عصرست و دارد می‌رود جانت

یونیت رو به صورتت با آن همه ابزار

یک مته دارد می‌رود تا عمق ایمانت

کل تنت بی حس شده غیر از همان جا که

می لرزد و می بینیش یک گوشه تنها که

دکتر برایت بی حسی را می‌زند آراااام

توی عصب ، جایی میان دین و دنیا که

زل میزنی در چشم هایش موقع رفتن

- تا نوبت بعدی مسکن میخوری حتماً.

زل میزنی این بار توی آینه وقتی

دارد نگاهت می‌کند در وقت جان کندن

طعم آمالگام و تو و دندانِ لامذهب

از سر به پایت درد داری با کمی هم تب

حالا تو هستی با تمام داد و فریادی

که در گلویت بی حس افتاده برای شب

تو وارث خون در دهانی بسته هستی و

از آینه ها و خودت هم خسته هستی و

وقتی که از هر جا بمانی درد می آید 

تو به سکوت و مته ها وابسته هستی و


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰ | 0:34 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

r755860_.png

 

دارم می‌آیم سمت در، آرام‌تر حالا!

محکم نزن، دارم می‌آیم پشت در حالا

یک‌عمر من از بی‌کسی‌هایم خبر دارم

یک‌لحظه هم باشید از من بی‌خبر حالا

او کیست؟ با خود گفتگویی زیر لب دارم

می‌پرسم از نام و نشانش مختصر، حالا

پیچیده عطری که فقط پاییز می‌آورد 

یک موقعی با نامه، مردِ نامه‌بر، حالا

لطفا بفرمایید، امری با کسی دارید؟

دارد نگاهم می‌کند با چشم تر حالا

چیزی شبیه خاطره از پیش چشمم رفت

دارد چه جایی در خیالم این پسر حالا؟!

با تلخی از او رد شدم انگار، خیلی قبل

حساسیت دارم به هر نوعِ شکر حالا!

دیگر چه فرقی می‌کند تلخی و شیرینی

دیگر ندارد ذره‌ای در ما اثر حالا

یادم می‌آید راه می‌رفتیم آن موقع

زیر درختی که شده چوب تبر حالا

دست مرا وقتی گرفتی خوب یادم هست

گفتی که با من می‌شوی روزی پدر حالا

توی سجل‌هامان دو تا اسم است، در واقع 

که کرده از آن عشق ما را بر‌حذر حالا

من یک زنم که مادر مردی شبیه توست

تو هم شدی مردی برای یک نفر حالا...


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰ | 0:23 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

r546328_.png

 

یک جاده بود و تو، که می‌بردت به سمت من

نه پیچ سختی داشتم، نه راه دشواری

تو آمدی، باشد، نمی‌گویم که نه، هرگز

اما بگو مثل گذشته دوستم داری؟ 

از روی عادت هی سراغم را گرفتی باز 

دلتنگی‌ات مثل گذشته‌ها غریزی نیست؟ 

من توی این غربت کسی را دوست دارم که

در خاطرش جز نفرتم چیز عزیزی نیست

میل بغل کردن... وَ مردن بین دستانش

توی سرم را مثل کرمی قلقلک می‌داد

مانند یک بچه که کلّ‌ِ زندگیّ‌ِ او

طعم خوش سرگیجه از چرخ و فلک می‌داد

سردم شده، توی هوا ذرات من جاری‌ست

يا دود می‌پاشد مرا یا انقلاب تو

باید همین حالا کمی آتش بسوزانم

با دسته‌گل‌هایی که می‌دادم به آب تو

حیف از تمام نامه‌های بی‌جوابی که

تا می‌نوشتم توی آتش دست‌و‌پا می‌زد

می‌سوختم با حرف‌هایم توی بغضی که

اسم تو را لای سکوت خود صدا می‌زد

جدی بگیرم، قصه دیگر مثل قبلا نیست

که خواب را با بوسه‌ها از تخت برداری 

اینجا نباشی زندگی درگیر مردن‌هاست

باید خوشی را از کنار بخت برداری


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 23:52 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

y661557_.jpg

 

لبخند گرمی داشت در پاییز خیلی سرد

وقتی نمی‌خندید هم دیوانه ام می‌کرد 

کل خیابان را برای دیدنش  رفتم

اصلا برای دیدن خندیدنش رفتم

آنشب ندیدم شهر را غیر از همانجا که

می‌برد از من هم خدا هم دین و دنیا که

در شیشه های عینکش تصویر یک زن بود

يک زن که تنهاییش مثل چهره ی من بود

خیلی شبیه من که در آیینه می خندید

 خیلی شبیه تو که لبخند مرا دزدید 

پاییز می‌فهمد که یک لبخند یعنی چه

وقتی که غم دارند و می‌خندند یعنی چه!

پاییز می‌داند چه وقتی وقت باران است

شاید کسی با بغض هایش در خیابان است 

وقتی که با یک شیشه ی خالی گلاویزی

وقتی که عطرش پر شده از باد پاییزی

وقتی که با هر فاصله او را بغل کردی

پاییز می‌فهمد چرا زردی و می‌ریزی 


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 1:55 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

s203591_.png

 

آبستن یک درد بی‌رحمم

زاییده می‌شم توو کف و صابون

یک جور پاکت می‌کنم از من...!

حتی شاید پاکت کنم با خون! 

شاید بشه توو دود سیگارت 

از دید دنیا پوچ و پنهون شد

بعدش با باتوم هر کسی رو زد

شاید بشه مامور قانون شد

مثل خودم توو کوچه ها پر بود

یک نعش خونی توی جوی آب 

با صورتای رنگ و رو رفته

که اومده بودن به روی آب 

من می‌دویدم توو خیابونا

مثل گلوله توو سر سلول

مثل چراغ جادوی قصه

اما پر از رویا بدون غول

دس میکشم رو برگای پاییز 

خیسه تموم شهر من از خون

وقتی می‌خواد بارون بیاد باید

پاکش کنم خونت رو با صابون! 


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 1:52 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

g565833_.jpg

 

من از کدام خیابان مشترک نروم

کدام روز به آبان مشترک نروم

چگونه بگذرم از خاطرات خیس کسی

و بی امان پی باران مشترک نروم

هنوز بوی تو را لا به لای ملحفه ات

شمارش نفس سرد و نسبتا خفه ات

دوباره فکر تو را در سرم بغل کردم

دوباره خسته ام از قیل و قال فلسفه ات

 دلم گرفته، دلم مثل قبل هایش نیست

شبیه ماهیم اینجا که تنگ جایش نیست

قدم زدم که پر از کوچه های خسته شوم

کسی که از نفس افتاد و ردّ ِپایش نیست 

نشست پشت چراغی که اتصالی داشت

برای گریه شدن یک دلیل عالی داشت

به مرگ خیره شد و خواست تا فرار کند

چقدر در سر خود ایده ی محالی داشت

 کتابخانه ی خود را دوباره از بَر کرد

جهان کوچک خود را دوباره باور کرد

و عشق را وسط خانه اش به دار کشید

برای مردن خود یک خیال بهتر کرد

نوشت هر چه که او را به سمت تو میبرد

نوشت و نفرت خود را از عاشقی میخورد

به ترس چسبید و با خودش کنار آمد 

نوشت میروم عشقم و بعد از آن میمرد..

غریبگی تنم روی تخت خواب عبوس

چقدر منتظرت مانده این زن مأیوس

به فکر سایه ی جا مانده از تصور تو

 سقوط میکنم از خود درون این کابوس

سقوط کرده ام از دست های گم شده ات

دوباره پرت کنم توی لحظه های غلط

_من اشتباه تو هستم مرا ادامه نده! 

بگیر دست مرا از عذاب آن ور خط..


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 1:3 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

h535054_.jpg

 

درون جیب کتت لاک قرمزم جا ماند

کنار تخت تو کنیاک قرمزم جا ماند

مرا که توی کمد بسته‌بندی‌ام کردی

لباس خواب پر از چاک قرمزم جا ماند

منی که تا شده بودم کنار یک چمدان

به سمت مقصد تو بین مشهد و تهران

به سمت کافه‌ی خیسی که بی‌قرارم کرد

مرا گذاشت بمانم که در نُه آبان...

که مرگ منتظرم مانده آن‌ور پاییز

مرا ببر به قشنگی آخرِ پاییز

ببر درون سیاهی چال چشم کسی

که مانده در نُه آبان، نه آذر پاییز

برای من تو فقط شعرهای تازه بخوان

برای من که گمم کرده‌ای در این آبان  

در این هوای غم‌انگیز، زیر این باران

برای سردی روحم اگر که شد اخوان...

قدم بزن که بدانم کنار من هستی

که آن‌وری و فقط بی‌قرار من هستی 

قدم زدم همه‌ی شهرِ بی تو را وقتی

قدم زدی و کنارِ مزار من هستی

تو راه می‌روی و روی برگ پشت سرت 

تو راه می‌روی و مثل برگ دربه درت

صدات میزنم از لا به لای پرسه زدن

شبیه خش‌خش پاییز خیس دور و برت

منی که تا شده بودم کنار یک چمدان

منی که زیر لبم خوانده بودم از اخوان

زنی که منتظرت مانده در نُه آبان 

زنی که توی کمد بسته‌بندی‌اش کردی


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 0:59 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

y729611_.jpg

 

در زمستان شهرِ لعنتی‌ ام

بوی خون توی خانه‌ام جاریست

بوی مشکوک مرده‌ای که منم

که بدونِ تو "مرگ" اجباریست

که نباشی جهان پر از درد است

زندگی توی یک زمان مانده

عقربه‌های ساعت مچی‌ام

توی این خانه نیمه‌جان مانده

قرص خواب و قدم زدن تا صبح...

تا خودِ صبح در فضای تراس

تک و تنها نشستم اما تو

بغلش کرده ای بدونِ لباس

استخوان‌های تیرخورده‌ی من

دردهایی که کودتا می‌کرد

همه را زیر بالشم بردم

خوب با گریه‌هام تا می‌کرد

برف می‌بارد و نمی‌بارم

برف می‌بارد و پر از داغم

وسط درّه ی توهم و مه

در سرم توی فکر اُتراقم 

فکر یک خودکشی محض و دقیق

مثلا خوردن دو قرص برنج 

یا که بدتر! به فکر گفتن شعر

توی یک سرزمین خالی و دنج

روی برف و مسیر ناپیدا

[گرگ‌هایی که منتظر هستند]

می‌دوم تا ادامه‌ات ندهم

[گرگ هایی که با تو همدستند]

تو مدام از سکوت بیرونی

روی دیوارها و سقف اتاق

من مدام از صدا گریزانم 

توی آیینه‌ها به فکر طلاق! 

درد من توی خانه‌ام دفن است

جسدی که هنوز جان دارد

ساکت است و مدام می‌خندد 

فکر می‌کرده که زمان دارد!

فکر خوشبختی کسی آن‌ور

همه چی را به باد خواهد داد

و زنی که مدام می‌خندید

یک شب برفی از تراس افتاد


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تاريخ : یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ | 0:54 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

w910438_.jpg

 

داری به چی زل می‌زنی هر شب؟

به انزوایی که برام ساختی؟

به سطل آشغال  کنار تخت

که توش منو مچاله انداختی؟

داری به چی زل می‌زنی هر شب؟

به مبل خالی از من و دستام؟

به اینکه می‌دونی بدون تو

دیوونه میشم و تک و تنهام؟

می‌خوای فراموشم کنی اما

توو آینه چشمام جا مونده

هر جا می‌ری، حتی زیر بارون

یه درد از من بی صدا مونده

به خاطراتم گوشه‌ی این شهر

می‌خوای چجوری بی‌تفاوت شی

به من بگو چجوری رو تختت

پر می‌شه از من و فراموشی!

شعرو بدهکاری به من اما

بی‌اعتمادی نگامو چی؟

من توو خودم یه سرزمین دارم

اما پر از خالی... پر از هیچی! 

داری به چی زل می‌زنی هر شب؟

چیزی برای خیره موندن نیست

اون زن که دنیاشو به هم ریختی

پاشیده از هم، دیگه اون زن نیست!


((باران محمدی))

 

👇👇👇  

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعرر ناب

تاريخ : جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ | 1:37 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

b701976_.jpg

 

هر روز در من کشته می‌ریزد و قبری نیست

آنقدر داغم کرده این ماتم که صبری نیست

سمت خیابان می‌روم باید غرورم را..

حتی برای بغض‌هایم تکه ابری نیست

ساعت زمانم را جلو می‌بُرد و می‌خوابید

همخانه‌ام دائم مرا می‌خورد و می‌خوابید

همخانه‌ام موهای من را می‌کِشد هر شب

یک زن که کِش می‌آمد و می‌مرد و می‌خوابید

صبح است و من در چشم تو بیدارِ بیدارم

شب‌ها نخوابیدن شده عادی‌ترین کارم

شب‌ها تو روی تختِ‌خوابم پیش او هستی

شب‌ها دوباره وقتِ مُردن دوستت دارم

تو نیستی دیگر کنارم خانه تاریک است

یک حفره از تو در سرم در حال شلیک است

من می‌کُشم خود را که محکومم به این مردن

توی خشابم تیر‌هایی شکلِ ماتیک است

من فکر تو هستم تمام روز در خانه

توی لباسی که پر است از عطر مردانه

باید که بنويسم تمام خاطراتم را

چیزی ندارم جز گزارش‌های روزانه


((باران محمدی))

 

👇👇👇  

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر خاطره

تاريخ : جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ | 1:10 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

l348134_.jpg

 

اغلب نمی‌خندید ، سرتاسر تعصب بود

مابین چشمانش دلم را زیرو رو می‌کرد

شکاک بودن قسمتی از تارو پودش بود

قلب مرا هی پاره می‌کرد و رفو می‌کرد

از چشم هایش می‌توانستم بفهمم که

من را نمی‌خواهد ولی انگار مجبور است

انگار مجبور است، عادت کرده این معتاد

حکم ام برایش مثل دلبستن به بافور است

گاهی که سختم می‌شود آرام می‌خندم

باید دهانم را بگیرم بین دستانم

اینجا نباید گریه را از وعده ها کم کرد

عصرانه میریزم غمم را توی فنجانم

من روی میز و صندلی ها گل کشیدم، هیس!

گل ها هوا را در سرم تزریق می‌کردند

هی کل من را جمع می‌کردند دور هم

هی باز من را از خودم تفریق می‌کردند

یک پارچه بودم که زیر چرخ خیاطی

سوزن به سوزن جای زخمم دیدنی می‌شد

انگار گلدانی شکسته روی اندامم...

پژمرده بود و هی ولی بوییدنی می‌شد

او فکر می‌کرد از خودم من را بگیرد تا

هرگز صدایم را به گوش باد نسپارم

در فکر او دنیا فقط دنیای مردانه ست

باید خودم را از ته دنیاش بردارم...


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر تعصب

تاريخ : جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ | 0:47 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

v143047_.jpg

 

بستگی دارد این که فنجانت

توی فالش به من اشاره کند

یقه‌ات هم برای بودن من

دهنش را گرفته، پاره کند

باید این‌دفعه ترک عادت کرد

به مریضی بعد می‌ارزد

به جهنم که وقت دیدن تو

بدنم عین بید می‌لرزد

موقع اعتصاب من شده و

وقت این که مقاومت بکنم

باید این‌دفعه مثل بچّگی‌ام

پشت یک پرده قایمت بکنم

مثل نخ‌های دوک خیاطی

به تنم وصله می‌زنم غم را

سوختن هم برای یک لحظه‌ست

وصله کردم به خود جهنم را

مو به مو در سرم سفید شده

سال‌های فقط زمستانت

مو به مو شرح واقعیت را

شانه کردم به جای دستانت

تو بگو توی این تن زخمی

به چه چیزی امید خواهی داشت؟

بدنم را کلاغ ها خوردند

سرنوشتم فقط سیاهی داشت

اصلا این بار مثل قبلا نیست

من خودم را به صندلی بستم

شاید این‌بار سمت تو ندوَم

گفته بودم که دائما مستم؟

شیشه‌ها شاهد همیشگی‌اند

شیشه‌های شکسته‌ی کنیاک

رنگ خون روی دست و انگشتم

قاتلم قاتلِ خودم با لاک...!


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

تاريخ : جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ | 0:33 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

v162929_.jpg

 

مازوخیسم بود

از قدم زدن در دی ماهی پر ازخون لذت میبرد

دوست داشت یادش بیاید

چقدر کشته دیده

چقدر دوستشان داشته

قدم میزد و برای خودش که کنار آنها نیست

فاتحه می‌خواند...


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر سپید , شعر قدم زدن

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 23:54 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

l431018_.jpg

 

مثل صدای شلاقی که در هوا محو شده بود

 و بر تنم

 زخم عمیقی گذاشته بود! 

مثل صدای تو

 که نمی‌آمد و

نمی‌آمد و...

گوشم را کر میکرد

درست مثل

لحظه‌ی خواب دیدن

که هستی و نیستی...

شبیه انعکاس ذهنم

بین دو کوه

که هرگز آدم‌ها را به هم نمی‌رساند

خودت را جاگذاشته‌ای

بدون اینکه تو را دیده باشم


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر سپید , شعر بغض

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 23:51 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

i939727_.jpg

 

ماهی مرده‌ای که روی زمین

مانده در آرزوی اقیانوس

پولکش خیس و خسته جان می‌داد

پولکش مانده توی یک کابوس

لب‌زدن‌های از سر عادت

مثل بوسیدن هوای حباب

هرزگی های دائم دریا

توی رویای خسته‌ی مرداب

بوی مدفون‌شدن میان لجن

باله‌هایی که عاشق رقصند

آبشش‌ها که مثل یک ساعت

خستگی‌ناپذیر و بی‌نقصند

مثل جان کندن لب دریا

روی شش‌های آدمیزادم

کشتن لحظه‌ی تنفس من

توی امواج فکر آزادم

خاک اِشغالی‌ام که مرده شده

نه گیاهی نه رنگ سبزی باغ

ماهی مرده‌ای که سرخ شده

وسط دیس در کنار اجاق....


((باران محمدی))
 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 23:48 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

n669530_.jpg

 

شبح شبیه زنی بود توی نقاشی

که با مداد سیاه و سفید می‌جنگید

میان مردمک چشم من تلو می‌خورد

شبح شبیه خودم بود و داشت می‌گندید

سوار باد شد و از سکوت عاصی بود

به شکل داد درآمد میان درها ماند

به پرده چنگ زد و پشت پنجره خوابید

و لای موی زنی توی آینه جاماند

شبح شبیه کسی آن‌ور کسالت بود

که مثل قرص مسکن به درد پایان داد

برای مرگ وصیت نوشت آنجا که

به وقت زندگی‌اش توی کوچه‌ها جان داد

و روی مخزن آئورت یخ زده پل زد

صدای غرق شدن بود توی شریان‌ها

گلوله‌های قشنگی که شکل گل بودند

به سمت مردمک من ته خیابان‌ها...

به سمت مردمکم شیشه‌های خرد شده

نفس‌کشیدن زوری درون اکسیژن

درون کالبدی که هزار تکه شده

و دلخوشیّ من از زندگیّ و خوبی ژن!

تهوعی که سراغم مدام می‌آمد

زنی که حامله بود از هزار نطفه‌ی درد

طلوع غم‌زده‌ای را به روی بوم کشید

شبیه صورت خود با مداد رنگی زرد

شبح شبیه زنی بود توی نقاشی

که توی زردترین رنگ زندگی جان داد

و شکل قرص مسکن کنار خود خوابید

شبح دوباره به دردش نوید پایان داد


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 23:28 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

a837170_.jpg

 

آبستن یک درد بی‌ رحمم

زاییده می‌شم توو کف و صابون

یک جور پاکت می‌کنم از من...!

حتی شاید پاکت کنم با خون!

شاید بشه توو دود سیگارت

از دید دنیا پوچ و پنهون شد

بعدش با باتوم هر کسی رو زد

شاید بشه مامور قانون شد

مثل خودم توو کوچه ها پر بود

یک نعش خونی توی جوی آب

با صورتای رنگ و رو رفته

که اومده بودن به روی آب

من می‌دویدم توو خیابونا

مثل گلوله توو سر سلول

مثل چراغ جادوی قصه

اما پر از رویا بدون غول

دس میکشم رو برگای پاییز

خیسه تموم شهر من از خون

وقتی می‌خواد بارون بیاد باید

پاکش کنم خونت رو با صابون!


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 23:22 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

j476257_.png

 

در سرم انقلابِ باروت است

نقشه ی انهدام میریزد!

انگلی که گرفته جانم را

در تنم هی جُذام میریزد..

یک زن از تکه هایِ سالم من

با سیاهی قرارِ کافه گذاشت

روسری سفید پوشید و..

روز را در خودش کلافه گذاشت

با سیاهی نشست پشت زمان

رفت تا هفته های نامرئی

از هوس های روزمره رسید

به گناه ِموجهِ شرعی..!

شرع و کابوس و شیشه ی ودکا

قهوه را توی خوابِ پنجره کشت

و خودش را به جرم زندگی اش

با همین زندگیِ مسخره کشت

حبس شد توی خانه ی سردش

روز ها را ندیده شب می کرد

شب که می‌شد به وقت کودکی اش

هق هق اش راخودش ادب می‌کرد..


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

تاريخ : پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ | 17:46 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

t423236_.png

 

من استخوان‌های تنم را دور می‌ریزم

در انعطافی محض غرقم می‌کند دنیا

سُر می‌خورم روی نگاه شیشه‌ایِّ تو

در وان حمام و اتاق و دوربین... هرجا

طعم جنون از توی رگ‌هایم سرازیر است

در قلب زخمیِّ من انگار آسمان مرده

قرقاول توی گلویم نوحه می‌خواند

شاید که تار صوتی‌اش یک‌دفعه تاخورده

این روزها حتما برایم روز خوبی نیست

وقتی که توی ذهن من اصلا نمی‌خوابی

یک لحظه آرام از کنارم می‌روی اما

یک عمر کارم می‌شود تمدید بی‌تابی

حالا که می‌بینی درونم مثل مرداب است

باید برای ماه فکر سرزمین باشی

باید که نگذاری لجن‌ها ته‌نشین باشند

باید برای اشک‌هایم آستین باشی

یک جنبش بی‌دغدغه توی تمام شهر

مثل تماشای زن عریان بی‌پروا

مثل تن پوسیده‌ی من که جنون دارد

ادغام بی‌رحمانه‌ی یک آدم و حوا

بین نگاه پیرهن با خون اندامم

چیزی شبیه استخوان انگار پیدا بود

من استخوان‌های تنم را دور می‌ریزم

اما کسی شکل تو جای استخوان‌ها بود


((باران محمدی))

 

👇👇👇 

6cx5_10.png


برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعرکده

تاريخ : سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰ | 2:17 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
مطالب قدیمی تر