
از تکه های قلب و روحم جسم میسازم
چندین هزار آدم که در حال فروپاشیست
مثل عبادتگاه توی هر نفر نور است
تاریکیام هم بهترین استاد نقاشیست
جادوگرانه هر کدام از آدمکها را
به کارهای خانه راحت مبتلا کردم
آنها که ماهر بوده را هر روز آزردم
و مابقی را در تنم با زور جا کردم
در سمفونی ظرفشستن جایزه بردم
قاشق وَ قوری، ریتم ضرب آهنگ خوبی داشت
یک تمپوی آرام روی سینک با بغضی
که حال و احوال غم ساز جنوبی داشت
یک آدمک دارد برایم شعر میگوید
دارد خودش را میگذارد جای هر چیزی
شکل خمیری میشود در دست آدم ها
یا اینکه گاهی هم شبیه شیشهی تیزی
گاهی صدایی در سرم میآید از آنها
ما بین پهلوهام توی استخوانهایم
هر روز میخواهند بشکافند جانم را
آنها نمیدانند بی آنها چه تنهایم
من با تمام آدمکها مهربان هستم
جادوگری که در خودآزاریش استاد است
حتی اگر ناراضی از زندان من باشند
گفتم به آنها خودکشی و مرگ آزاد است
من با تمام آدمکها مهربان بودم
آنها که ماهر بوده را هر روز آزردم
گفتم به آنها خودکشی و مرگ آزاد است
من با تمام آدمکهایم شبی مردم...
((باران محمدی))
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

یک شب که روی کاجها هم برف بارید
وقتی خیابان هم پر از یخ های سُر شد
آنجا که بغضی میشوی توی خیالی
وقتی که مشتت از غم روزانه پُر شد
من را به آرامی به دیواری بکوبم
من را که توی پنجهی دردت اسیرم
آرام آرام از تنت من را جدا کن
بعدش برو تا پشت پاهایت بمیرم
روزی که پشت پنجره خورشيد تابید
یک پرتقال خونی از چاقو نرنجید
وقتی خیالاتت به نبضی پیچ میخورد
رگهات آنجا از لب زالو نرنجید
من را به یاد آور درون تارو پودت
جایی کنار وصلههای زخم و سوزن
بین کتاب لعنتی داستایوفسکی
من را به یاد آور تو در شبهای روشن
یادت بیاید در خیابانهای ممتد
چیزی شبیه قاصدک پشتت میآمد
آن حلقه که دیگر نشان وصل ما نیست
تا آخر دنیا به انگشتت میآمد
من را رها کردی، رها کردی، رها... که
گمتر شوی در کوچههای بیسرانجام
من بین باد و شر شر باران نشستم
وقتی بیایی هم دوباره من همینجام
اینجا کنار خاطرات مهگرفته
یک قاصدک تا آخرش پشتت میآید
من را رها کردی، رها کردی، رهایم
آن حلقه هم بی شک به انگشتت میآید...
((باران محمدی))
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

با پلههای برقی خاکستری دوید
از رنگهای زرد لباسی عبور کرد
یک دو سه دهدهه از خود جلوتر و...
ارابههای مرگ همانجا ظهور کرد
روحش پرید سمت همان اتفاق دور
مثل پرندهای که پرش را بریدهاند
مثل زبان یک قلم مبتلا به عشق
که کافرانه بغض و سرش را بریدهاند
ماضیترین دقایق حالش ادامه داشت
ترسیده بود از همهی اتفاقها
تاریک کرده بود خودش را و خانه را
حساسیت گرفت به برق و چراغها
ترسید از جهان به درونش رجوع کرد
یک جای خالی از سکنه رو به روش بود
از مرزهای رابطه رد شد دواندوان
غافل از اینکه عشق چه آدمفروش بود
هی کِل کشید توی سرش انقلاب کرد
هی پاره کرد بند دلش را بدون صبر
بارید روی کشتهی خود توی کوچهها
بارید زیر دوش ولیکن بدون ابر
بارید توی منطق یک ناودان امن
قایم شد از هرآنچه به او بد گمان شده
پرسید از خودش که چرا بیست سال را
جنگیده با همه وَ فقط امتحان شده؟!
من در خودم شکستم و دنیا سقوط کرد
ترسیده بودم از همهچی، از زمین، زمان
باران گرفت، نعش مرا شست تیغِ کُند
قایم شدم دوباره ولی، تویِ خونِ وان!
((باران محمدی))
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

شعر را توی شعر حَل بکنم
و خودم را کمی بغل بکنم
به تمام جهان دهن کجی و_
باز یک کار مبتذل بکنم!
باز یک کار بی نهایت بَد
که فقط میرسد به خوردن حَد
با جسارت فقط خودت باشی
رو به شلاق و حکم حبس اَبد
رنگ زرد و بنفش، بر بدنت
نقش گل های رویِ پیرهنت
حق نداری بپوشی اش چون که_
اَنگ بدکاره میخورد به تنت
روزها توی یک اتاقِ سیاه
پشت بنبست آخر یک راه
باز با قاشق غذاخوری ام
حَفر کردم در آسمان، یک چاه
تکه تکه به چاه می افتم
یادِ مرداب وماه می افتم
با همین پازل بهم خورده
تا نبودن به راه میافتم...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

لعنت به هر تلخیِ درد آمیز، بعد از تو
لعنت به فنجانِ سرِ هر میز، بعد از تو
لعنت به ردِّ پای من در کوچه های خیس
لعنت به باران در غمِ پاییز، بعد از تو
به لحظه های دیدنت، لعنت به آیینه
به تکه های خاطراتِ تیز، بعد از تو
به ریل های رفتنی رو به کجا آباد
به کوپه های از جنون لبریز، بعد ازتو
به بغض من که ازنبودت در گلویم ماند
لعنت به من تا روزِ رستاخیز، بعد از تو..
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: شاعرانه باران محمدی , اشعار باران محمدی , باران محمدی , غزلسرا

ناپدیدی شدم که او میخواست
در هوا دود یک هواپیماست
تکه ابری معلقم مثل
روح یک زن که دائما اینجاست
بکر بکرم برای چشمانش
مثل یک دره که ندیده کسی
تو که پاهات سِر شد و سُرخورد
روی بغضی که سرکشیده کسی
سر کشیدم تو را و هی مردم
در تکیلای تلخ آنور میز
لب گرفتن به جای مزه مرا
برد تا مهر آن شب پاییز
سرنوشتی شبیه خش خش برگ
زیر پاهای سرد لعنتی اش
فیلتر بهمنی که له میشد
خس خس سینه ی عفونتی اش..
تف شدن های دائم از سر خشم
با غروری که زخمی و له شد
منِ در جاده های پشت سرش
درهوایی که از غمم مه شد
تابلوهای ایست، سمت عقب
و چراغی که رفت رو به جلو
من بی منطق و تو و پاییز
روی قانون عشق مست و ولو
چشم های درون آینه اش
عینکی که همیشه شیشه نداشت
پلک هایش که خسته تر میشد
همه را توی فکر خانه گذاشت
فکر من دائما به تو درگیر
رد شدم از تو و حوالی شهر
پرس و جو کردم از تو تا همه ی
کوچه پس کوچه های خالی شهر
در اتاقی کنار پنجره ات
قاب عکس تو بود و یک زن شاد
من نبودم به جای من چه کسی
خنده اش را نشان چشمت داد
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

تعبیر من از یک سس قرمز
که ریخته روی لباس خواب
کشف تو در بیروتِ خونآلود
کشف تو در عکسی که توی قاب...
تعبیر من از سرخی رگهام
یک سیم چسبیده به یک گوشی
امواج صوتی توی گوشی که
تزریق شد تا حدِّ بیهوشی
دارم جهان را در تو میبینم
دریای سرخِ روی لبخندت
حال عجیب ساحل و موهات
درگیری من با خداوندت
در ساحلی از رنگ و رو رفته
در ساحلی از جنگها خسته
دنبال تو گشتم ولی چیزی
پیدا نکردم جز دری بسته
چیزی نمانده از تو توی شهر
جز رد پاهای خودم در گل
من شاعر افسرده ای هستم
بعد تو در پاریس بی ایفل
یک لامپ مهتابی که خوابیده
در اتصال سیمهای خیس
یک سرزمین توی اتاقی که
مانده بدون خندهی آلیس
آشفتهتر از هرچه میبینی
آشفتهتر از حجم یک کابوس
از دستِ هر دستِ بدون رَس
دیوانهام، از زندگی مأیوس
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
تولدی وسط بمب و موشک و ترکش
تجاوزی به زنی پاکدامن و سرکش
به جسم او که نه تنها به روح او هم... بنگ
نگاه میکند از دورها به آرامش
تولدی به مساوات قطع عضو بدن
به شکل عادت هر ماه مردن یک زن
به بدترین روش ممکن این تولد هم
لزج شد و وسط بوسههای من با من...
لزج شد و وسط بوسهای که پسمیداد
و گفت در بغلم باش، هر چه باداباد
به وقت جشن تولد دو شمعِ آبشده
یکی که فوت شد و روی آن یکی افتاد
یکی که روی لبش خنده بود مقداری
که خواست رد شود از قسمت خودآزاری
قطار شهری ذهنش قراضه بود ولی
سوار شد که بپرسد بلیط هم داری؟!
بلیط پاره به درد خودش فقط میخورد
شبیه روز تولد که روش خط میخورد
از آن زمان که به دنیای خستهاش آمد
همیشه کیک هلو را که از وسط میخورد
به کیک خورده شده اتهام هم، زدهاند
که گفته بود کسی تخم مرغ کم زدهاند
چه گفتگوی عجیبی میان مهمانهاست
برای کشتن من توی کیک سم زدهاند؟
من از زمان تولد به بعدِ خود مردم
به جای من همهجا را فقط سکوت کنید
به جای کیک تولد دو شمع روشن را
به روی سنگ مزارم همیشه فوت کنید...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: شاعرانه باران محمدی , باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر خوانی باران محمدی

گیج و مبهوت گوشه ی دیوار
نفسم را به دود میبندم
پشت درهایِ بسته ی ذهنم
به کلیدی که نیست میخندم
قرن هایِ گذشته از من را
توی مشتم مچاله میکردم
به فسیلی که توی خوابم بود
شهوتم را حواله میکردم
که دوباره به هیچ خیره شدم
توی ساحل شبیه مرگِ نهنگ
از خودم تا تو را شنا کردم
در حبابِ هوای توی سُرنگ
جانور هایِ خانه ی بغلی
روی تولیدِ مثل خوابیدند
فحش هایی که غرغره کردم
تف شدند و به روم پاشیدند
توی فکرم دو تا کلاغِ سیاه
که یکی توی فکر ِمزرعه بود
آن یکی بالشی سیاه شد و
مثل موهام زیرِ مقنعه بود
توی دنیای بی هویت من
همه چی در چهاردیواری ست
من زنی خسته از قوانینم
پاکیم در حجابِ اجباری ست
بی خیال از زمان گذر کردم
قرن های گذشته از من را
توی مشتم مچاله میکردم
لکه ی ننگِ روی دامن را...
جایِ داغی که رفت و خوب نشد
مانده روی تمامِ کالبَدم
من زنی بی نظیر هستم در _
اینکه امکانِ گریه را بلدَم!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

دندانپزشک و مته بود و من که می مردم
من بودم و دندانپزشک و... غصه می خوردم
باید دهانم باز میبود و... ولی ساکت
باید که حرفم را درون گور می بردم
چشمان بسته ، منتظر در بدترین حالت
دکتر که دارد میکند با دست خود چالت
و تو که راضی می شوی به مرگ تدریجی
و تو که دارد میشود سی و دو سه سالت
در بین تاریکی چشمانت نه نوری هست
نه راه برگشتی و نه راه عبوری هست
داری برایش یک جهان را دور می ریزی
اصلا نمیفهمد درون تو غروری هست!
ساعت شش عصرست و تو ، دکتر و دندانت
ساعت شش عصرست و دارد میرود جانت
یونیت رو به صورتت با آن همه ابزار
یک مته دارد میرود تا عمق ایمانت
کل تنت بی حس شده غیر از همان جا که
می لرزد و می بینیش یک گوشه تنها که
دکتر برایت بی حسی را میزند آراااام
توی عصب ، جایی میان دین و دنیا که
زل میزنی در چشم هایش موقع رفتن
- تا نوبت بعدی مسکن میخوری حتماً.
زل میزنی این بار توی آینه وقتی
دارد نگاهت میکند در وقت جان کندن
طعم آمالگام و تو و دندانِ لامذهب
از سر به پایت درد داری با کمی هم تب
حالا تو هستی با تمام داد و فریادی
که در گلویت بی حس افتاده برای شب
تو وارث خون در دهانی بسته هستی و
از آینه ها و خودت هم خسته هستی و
وقتی که از هر جا بمانی درد می آید
تو به سکوت و مته ها وابسته هستی و
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

دارم میآیم سمت در، آرامتر حالا!
محکم نزن، دارم میآیم پشت در حالا
یکعمر من از بیکسیهایم خبر دارم
یکلحظه هم باشید از من بیخبر حالا
او کیست؟ با خود گفتگویی زیر لب دارم
میپرسم از نام و نشانش مختصر، حالا
پیچیده عطری که فقط پاییز میآورد
یک موقعی با نامه، مردِ نامهبر، حالا
لطفا بفرمایید، امری با کسی دارید؟
دارد نگاهم میکند با چشم تر حالا
چیزی شبیه خاطره از پیش چشمم رفت
دارد چه جایی در خیالم این پسر حالا؟!
با تلخی از او رد شدم انگار، خیلی قبل
حساسیت دارم به هر نوعِ شکر حالا!
دیگر چه فرقی میکند تلخی و شیرینی
دیگر ندارد ذرهای در ما اثر حالا
یادم میآید راه میرفتیم آن موقع
زیر درختی که شده چوب تبر حالا
دست مرا وقتی گرفتی خوب یادم هست
گفتی که با من میشوی روزی پدر حالا
توی سجلهامان دو تا اسم است، در واقع
که کرده از آن عشق ما را برحذر حالا
من یک زنم که مادر مردی شبیه توست
تو هم شدی مردی برای یک نفر حالا...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

یک جاده بود و تو، که میبردت به سمت من
نه پیچ سختی داشتم، نه راه دشواری
تو آمدی، باشد، نمیگویم که نه، هرگز
اما بگو مثل گذشته دوستم داری؟
از روی عادت هی سراغم را گرفتی باز
دلتنگیات مثل گذشتهها غریزی نیست؟
من توی این غربت کسی را دوست دارم که
در خاطرش جز نفرتم چیز عزیزی نیست
میل بغل کردن... وَ مردن بین دستانش
توی سرم را مثل کرمی قلقلک میداد
مانند یک بچه که کلِّ زندگیِّ او
طعم خوش سرگیجه از چرخ و فلک میداد
سردم شده، توی هوا ذرات من جاریست
يا دود میپاشد مرا یا انقلاب تو
باید همین حالا کمی آتش بسوزانم
با دستهگلهایی که میدادم به آب تو
حیف از تمام نامههای بیجوابی که
تا مینوشتم توی آتش دستوپا میزد
میسوختم با حرفهایم توی بغضی که
اسم تو را لای سکوت خود صدا میزد
جدی بگیرم، قصه دیگر مثل قبلا نیست
که خواب را با بوسهها از تخت برداری
اینجا نباشی زندگی درگیر مردنهاست
باید خوشی را از کنار بخت برداری
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

لبخند گرمی داشت در پاییز خیلی سرد
وقتی نمیخندید هم دیوانه ام میکرد
کل خیابان را برای دیدنش رفتم
اصلا برای دیدن خندیدنش رفتم
آنشب ندیدم شهر را غیر از همانجا که
میبرد از من هم خدا هم دین و دنیا که
در شیشه های عینکش تصویر یک زن بود
يک زن که تنهاییش مثل چهره ی من بود
خیلی شبیه من که در آیینه می خندید
خیلی شبیه تو که لبخند مرا دزدید
پاییز میفهمد که یک لبخند یعنی چه
وقتی که غم دارند و میخندند یعنی چه!
پاییز میداند چه وقتی وقت باران است
شاید کسی با بغض هایش در خیابان است
وقتی که با یک شیشه ی خالی گلاویزی
وقتی که عطرش پر شده از باد پاییزی
وقتی که با هر فاصله او را بغل کردی
پاییز میفهمد چرا زردی و میریزی
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

آبستن یک درد بیرحمم
زاییده میشم توو کف و صابون
یک جور پاکت میکنم از من...!
حتی شاید پاکت کنم با خون!
شاید بشه توو دود سیگارت
از دید دنیا پوچ و پنهون شد
بعدش با باتوم هر کسی رو زد
شاید بشه مامور قانون شد
مثل خودم توو کوچه ها پر بود
یک نعش خونی توی جوی آب
با صورتای رنگ و رو رفته
که اومده بودن به روی آب
من میدویدم توو خیابونا
مثل گلوله توو سر سلول
مثل چراغ جادوی قصه
اما پر از رویا بدون غول
دس میکشم رو برگای پاییز
خیسه تموم شهر من از خون
وقتی میخواد بارون بیاد باید
پاکش کنم خونت رو با صابون!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

من از کدام خیابان مشترک نروم
کدام روز به آبان مشترک نروم
چگونه بگذرم از خاطرات خیس کسی
و بی امان پی باران مشترک نروم
هنوز بوی تو را لا به لای ملحفه ات
شمارش نفس سرد و نسبتا خفه ات
دوباره فکر تو را در سرم بغل کردم
دوباره خسته ام از قیل و قال فلسفه ات
دلم گرفته، دلم مثل قبل هایش نیست
شبیه ماهیم اینجا که تنگ جایش نیست
قدم زدم که پر از کوچه های خسته شوم
کسی که از نفس افتاد و ردّ ِپایش نیست
نشست پشت چراغی که اتصالی داشت
برای گریه شدن یک دلیل عالی داشت
به مرگ خیره شد و خواست تا فرار کند
چقدر در سر خود ایده ی محالی داشت
کتابخانه ی خود را دوباره از بَر کرد
جهان کوچک خود را دوباره باور کرد
و عشق را وسط خانه اش به دار کشید
برای مردن خود یک خیال بهتر کرد
نوشت هر چه که او را به سمت تو میبرد
نوشت و نفرت خود را از عاشقی میخورد
به ترس چسبید و با خودش کنار آمد
نوشت میروم عشقم و بعد از آن میمرد..
غریبگی تنم روی تخت خواب عبوس
چقدر منتظرت مانده این زن مأیوس
به فکر سایه ی جا مانده از تصور تو
سقوط میکنم از خود درون این کابوس
سقوط کرده ام از دست های گم شده ات
دوباره پرت کنم توی لحظه های غلط
_من اشتباه تو هستم مرا ادامه نده!
بگیر دست مرا از عذاب آن ور خط..
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

درون جیب کتت لاک قرمزم جا ماند
کنار تخت تو کنیاک قرمزم جا ماند
مرا که توی کمد بستهبندیام کردی
لباس خواب پر از چاک قرمزم جا ماند
منی که تا شده بودم کنار یک چمدان
به سمت مقصد تو بین مشهد و تهران
به سمت کافهی خیسی که بیقرارم کرد
مرا گذاشت بمانم که در نُه آبان...
که مرگ منتظرم مانده آنور پاییز
مرا ببر به قشنگی آخرِ پاییز
ببر درون سیاهی چال چشم کسی
که مانده در نُه آبان، نه آذر پاییز
برای من تو فقط شعرهای تازه بخوان
برای من که گمم کردهای در این آبان
در این هوای غمانگیز، زیر این باران
برای سردی روحم اگر که شد اخوان...
قدم بزن که بدانم کنار من هستی
که آنوری و فقط بیقرار من هستی
قدم زدم همهی شهرِ بی تو را وقتی
قدم زدی و کنارِ مزار من هستی
تو راه میروی و روی برگ پشت سرت
تو راه میروی و مثل برگ دربه درت
صدات میزنم از لا به لای پرسه زدن
شبیه خشخش پاییز خیس دور و برت
منی که تا شده بودم کنار یک چمدان
منی که زیر لبم خوانده بودم از اخوان
زنی که منتظرت مانده در نُه آبان
زنی که توی کمد بستهبندیاش کردی
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

در زمستان شهرِ لعنتی ام
بوی خون توی خانهام جاریست
بوی مشکوک مردهای که منم
که بدونِ تو "مرگ" اجباریست
که نباشی جهان پر از درد است
زندگی توی یک زمان مانده
عقربههای ساعت مچیام
توی این خانه نیمهجان مانده
قرص خواب و قدم زدن تا صبح...
تا خودِ صبح در فضای تراس
تک و تنها نشستم اما تو
بغلش کرده ای بدونِ لباس
استخوانهای تیرخوردهی من
دردهایی که کودتا میکرد
همه را زیر بالشم بردم
خوب با گریههام تا میکرد
برف میبارد و نمیبارم
برف میبارد و پر از داغم
وسط درّه ی توهم و مه
در سرم توی فکر اُتراقم
فکر یک خودکشی محض و دقیق
مثلا خوردن دو قرص برنج
یا که بدتر! به فکر گفتن شعر
توی یک سرزمین خالی و دنج
روی برف و مسیر ناپیدا
[گرگهایی که منتظر هستند]
میدوم تا ادامهات ندهم
[گرگ هایی که با تو همدستند]
تو مدام از سکوت بیرونی
روی دیوارها و سقف اتاق
من مدام از صدا گریزانم
توی آیینهها به فکر طلاق!
درد من توی خانهام دفن است
جسدی که هنوز جان دارد
ساکت است و مدام میخندد
فکر میکرده که زمان دارد!
فکر خوشبختی کسی آنور
همه چی را به باد خواهد داد
و زنی که مدام میخندید
یک شب برفی از تراس افتاد
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا

داری به چی زل میزنی هر شب؟
به انزوایی که برام ساختی؟
به سطل آشغال کنار تخت
که توش منو مچاله انداختی؟
داری به چی زل میزنی هر شب؟
به مبل خالی از من و دستام؟
به اینکه میدونی بدون تو
دیوونه میشم و تک و تنهام؟
میخوای فراموشم کنی اما
توو آینه چشمام جا مونده
هر جا میری، حتی زیر بارون
یه درد از من بی صدا مونده
به خاطراتم گوشهی این شهر
میخوای چجوری بیتفاوت شی
به من بگو چجوری رو تختت
پر میشه از من و فراموشی!
شعرو بدهکاری به من اما
بیاعتمادی نگامو چی؟
من توو خودم یه سرزمین دارم
اما پر از خالی... پر از هیچی!
داری به چی زل میزنی هر شب؟
چیزی برای خیره موندن نیست
اون زن که دنیاشو به هم ریختی
پاشیده از هم، دیگه اون زن نیست!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعرر ناب

هر روز در من کشته میریزد و قبری نیست
آنقدر داغم کرده این ماتم که صبری نیست
سمت خیابان میروم باید غرورم را..
حتی برای بغضهایم تکه ابری نیست
ساعت زمانم را جلو میبُرد و میخوابید
همخانهام دائم مرا میخورد و میخوابید
همخانهام موهای من را میکِشد هر شب
یک زن که کِش میآمد و میمرد و میخوابید
صبح است و من در چشم تو بیدارِ بیدارم
شبها نخوابیدن شده عادیترین کارم
شبها تو روی تختِخوابم پیش او هستی
شبها دوباره وقتِ مُردن دوستت دارم
تو نیستی دیگر کنارم خانه تاریک است
یک حفره از تو در سرم در حال شلیک است
من میکُشم خود را که محکومم به این مردن
توی خشابم تیرهایی شکلِ ماتیک است
من فکر تو هستم تمام روز در خانه
توی لباسی که پر است از عطر مردانه
باید که بنويسم تمام خاطراتم را
چیزی ندارم جز گزارشهای روزانه
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر خاطره

اغلب نمیخندید ، سرتاسر تعصب بود
مابین چشمانش دلم را زیرو رو میکرد
شکاک بودن قسمتی از تارو پودش بود
قلب مرا هی پاره میکرد و رفو میکرد
از چشم هایش میتوانستم بفهمم که
من را نمیخواهد ولی انگار مجبور است
انگار مجبور است، عادت کرده این معتاد
حکم ام برایش مثل دلبستن به بافور است
گاهی که سختم میشود آرام میخندم
باید دهانم را بگیرم بین دستانم
اینجا نباید گریه را از وعده ها کم کرد
عصرانه میریزم غمم را توی فنجانم
من روی میز و صندلی ها گل کشیدم، هیس!
گل ها هوا را در سرم تزریق میکردند
هی کل من را جمع میکردند دور هم
هی باز من را از خودم تفریق میکردند
یک پارچه بودم که زیر چرخ خیاطی
سوزن به سوزن جای زخمم دیدنی میشد
انگار گلدانی شکسته روی اندامم...
پژمرده بود و هی ولی بوییدنی میشد
او فکر میکرد از خودم من را بگیرد تا
هرگز صدایم را به گوش باد نسپارم
در فکر او دنیا فقط دنیای مردانه ست
باید خودم را از ته دنیاش بردارم...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر تعصب

بستگی دارد این که فنجانت
توی فالش به من اشاره کند
یقهات هم برای بودن من
دهنش را گرفته، پاره کند
باید ایندفعه ترک عادت کرد
به مریضی بعد میارزد
به جهنم که وقت دیدن تو
بدنم عین بید میلرزد
موقع اعتصاب من شده و
وقت این که مقاومت بکنم
باید ایندفعه مثل بچّگیام
پشت یک پرده قایمت بکنم
مثل نخهای دوک خیاطی
به تنم وصله میزنم غم را
سوختن هم برای یک لحظهست
وصله کردم به خود جهنم را
مو به مو در سرم سفید شده
سالهای فقط زمستانت
مو به مو شرح واقعیت را
شانه کردم به جای دستانت
تو بگو توی این تن زخمی
به چه چیزی امید خواهی داشت؟
بدنم را کلاغ ها خوردند
سرنوشتم فقط سیاهی داشت
اصلا این بار مثل قبلا نیست
من خودم را به صندلی بستم
شاید اینبار سمت تو ندوَم
گفته بودم که دائما مستم؟
شیشهها شاهد همیشگیاند
شیشههای شکستهی کنیاک
رنگ خون روی دست و انگشتم
قاتلم قاتلِ خودم با لاک...!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

مازوخیسم بود
از قدم زدن در دی ماهی پر ازخون لذت میبرد
دوست داشت یادش بیاید
چقدر کشته دیده
چقدر دوستشان داشته
قدم میزد و برای خودش که کنار آنها نیست
فاتحه میخواند...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر سپید , شعر قدم زدن

مثل صدای شلاقی که در هوا محو شده بود
و بر تنم
زخم عمیقی گذاشته بود!
مثل صدای تو
که نمیآمد و
نمیآمد و...
گوشم را کر میکرد
درست مثل
لحظهی خواب دیدن
که هستی و نیستی...
شبیه انعکاس ذهنم
بین دو کوه
که هرگز آدمها را به هم نمیرساند
خودت را جاگذاشتهای
بدون اینکه تو را دیده باشم
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر سپید , شعر بغض

ماهی مردهای که روی زمین
مانده در آرزوی اقیانوس
پولکش خیس و خسته جان میداد
پولکش مانده توی یک کابوس
لبزدنهای از سر عادت
مثل بوسیدن هوای حباب
هرزگی های دائم دریا
توی رویای خستهی مرداب
بوی مدفونشدن میان لجن
بالههایی که عاشق رقصند
آبششها که مثل یک ساعت
خستگیناپذیر و بینقصند
مثل جان کندن لب دریا
روی ششهای آدمیزادم
کشتن لحظهی تنفس من
توی امواج فکر آزادم
خاک اِشغالیام که مرده شده
نه گیاهی نه رنگ سبزی باغ
ماهی مردهای که سرخ شده
وسط دیس در کنار اجاق....
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

شبح شبیه زنی بود توی نقاشی
که با مداد سیاه و سفید میجنگید
میان مردمک چشم من تلو میخورد
شبح شبیه خودم بود و داشت میگندید
سوار باد شد و از سکوت عاصی بود
به شکل داد درآمد میان درها ماند
به پرده چنگ زد و پشت پنجره خوابید
و لای موی زنی توی آینه جاماند
شبح شبیه کسی آنور کسالت بود
که مثل قرص مسکن به درد پایان داد
برای مرگ وصیت نوشت آنجا که
به وقت زندگیاش توی کوچهها جان داد
و روی مخزن آئورت یخ زده پل زد
صدای غرق شدن بود توی شریانها
گلولههای قشنگی که شکل گل بودند
به سمت مردمک من ته خیابانها...
به سمت مردمکم شیشههای خرد شده
نفسکشیدن زوری درون اکسیژن
درون کالبدی که هزار تکه شده
و دلخوشیّ من از زندگیّ و خوبی ژن!
تهوعی که سراغم مدام میآمد
زنی که حامله بود از هزار نطفهی درد
طلوع غمزدهای را به روی بوم کشید
شبیه صورت خود با مداد رنگی زرد
شبح شبیه زنی بود توی نقاشی
که توی زردترین رنگ زندگی جان داد
و شکل قرص مسکن کنار خود خوابید
شبح دوباره به دردش نوید پایان داد
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

آبستن یک درد بی رحمم
زاییده میشم توو کف و صابون
یک جور پاکت میکنم از من...!
حتی شاید پاکت کنم با خون!
شاید بشه توو دود سیگارت
از دید دنیا پوچ و پنهون شد
بعدش با باتوم هر کسی رو زد
شاید بشه مامور قانون شد
مثل خودم توو کوچه ها پر بود
یک نعش خونی توی جوی آب
با صورتای رنگ و رو رفته
که اومده بودن به روی آب
من میدویدم توو خیابونا
مثل گلوله توو سر سلول
مثل چراغ جادوی قصه
اما پر از رویا بدون غول
دس میکشم رو برگای پاییز
خیسه تموم شهر من از خون
وقتی میخواد بارون بیاد باید
پاکش کنم خونت رو با صابون!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

در سرم انقلابِ باروت است
نقشه ی انهدام میریزد!
انگلی که گرفته جانم را
در تنم هی جُذام میریزد..
یک زن از تکه هایِ سالم من
با سیاهی قرارِ کافه گذاشت
روسری سفید پوشید و..
روز را در خودش کلافه گذاشت
با سیاهی نشست پشت زمان
رفت تا هفته های نامرئی
از هوس های روزمره رسید
به گناه ِموجهِ شرعی..!
شرع و کابوس و شیشه ی ودکا
قهوه را توی خوابِ پنجره کشت
و خودش را به جرم زندگی اش
با همین زندگیِ مسخره کشت
حبس شد توی خانه ی سردش
روز ها را ندیده شب می کرد
شب که میشد به وقت کودکی اش
هق هق اش راخودش ادب میکرد..
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

من استخوانهای تنم را دور میریزم
در انعطافی محض غرقم میکند دنیا
سُر میخورم روی نگاه شیشهایِّ تو
در وان حمام و اتاق و دوربین... هرجا
طعم جنون از توی رگهایم سرازیر است
در قلب زخمیِّ من انگار آسمان مرده
قرقاول توی گلویم نوحه میخواند
شاید که تار صوتیاش یکدفعه تاخورده
این روزها حتما برایم روز خوبی نیست
وقتی که توی ذهن من اصلا نمیخوابی
یک لحظه آرام از کنارم میروی اما
یک عمر کارم میشود تمدید بیتابی
حالا که میبینی درونم مثل مرداب است
باید برای ماه فکر سرزمین باشی
باید که نگذاری لجنها تهنشین باشند
باید برای اشکهایم آستین باشی
یک جنبش بیدغدغه توی تمام شهر
مثل تماشای زن عریان بیپروا
مثل تن پوسیدهی من که جنون دارد
ادغام بیرحمانهی یک آدم و حوا
بین نگاه پیرهن با خون اندامم
چیزی شبیه استخوان انگار پیدا بود
من استخوانهای تنم را دور میریزم
اما کسی شکل تو جای استخوانها بود
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعرکده
| مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.

























