با پلههای برقی خاکستری دوید
از رنگهای زرد لباسی عبور کرد
یک دو سه دهدهه از خود جلوتر و...
ارابههای مرگ همانجا ظهور کرد
روحش پرید سمت همان اتفاق دور
مثل پرندهای که پرش را بریدهاند
مثل زبان یک قلم مبتلا به عشق
که کافرانه بغض و سرش را بریدهاند
ماضیترین دقایق حالش ادامه داشت
ترسیده بود از همهی اتفاقها
تاریک کرده بود خودش را و خانه را
حساسیت گرفت به برق و چراغها
ترسید از جهان به درونش رجوع کرد
یک جای خالی از سکنه رو به روش بود
از مرزهای رابطه رد شد دواندوان
غافل از اینکه عشق چه آدمفروش بود
هی کِل کشید توی سرش انقلاب کرد
هی پاره کرد بند دلش را بدون صبر
بارید روی کشتهی خود توی کوچهها
بارید زیر دوش ولیکن بدون ابر
بارید توی منطق یک ناودان امن
قایم شد از هرآنچه به او بد گمان شده
پرسید از خودش که چرا بیست سال را
جنگیده با همه وَ فقط امتحان شده؟!
من در خودم شکستم و دنیا سقوط کرد
ترسیده بودم از همهچی، از زمین، زمان
باران گرفت، نعش مرا شست تیغِ کُند
قایم شدم دوباره ولی، تویِ خونِ وان!
((باران محمدی))
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
.: Weblog Themes By Pichak :.