دندانپزشک و مته بود و من که می مردم
من بودم و دندانپزشک و... غصه می خوردم
باید دهانم باز میبود و... ولی ساکت
باید که حرفم را درون گور می بردم
چشمان بسته ، منتظر در بدترین حالت
دکتر که دارد میکند با دست خود چالت
و تو که راضی می شوی به مرگ تدریجی
و تو که دارد میشود سی و دو سه سالت
در بین تاریکی چشمانت نه نوری هست
نه راه برگشتی و نه راه عبوری هست
داری برایش یک جهان را دور می ریزی
اصلا نمیفهمد درون تو غروری هست!
ساعت شش عصرست و تو ، دکتر و دندانت
ساعت شش عصرست و دارد میرود جانت
یونیت رو به صورتت با آن همه ابزار
یک مته دارد میرود تا عمق ایمانت
کل تنت بی حس شده غیر از همان جا که
می لرزد و می بینیش یک گوشه تنها که
دکتر برایت بی حسی را میزند آراااام
توی عصب ، جایی میان دین و دنیا که
زل میزنی در چشم هایش موقع رفتن
- تا نوبت بعدی مسکن میخوری حتماً.
زل میزنی این بار توی آینه وقتی
دارد نگاهت میکند در وقت جان کندن
طعم آمالگام و تو و دندانِ لامذهب
از سر به پایت درد داری با کمی هم تب
حالا تو هستی با تمام داد و فریادی
که در گلویت بی حس افتاده برای شب
تو وارث خون در دهانی بسته هستی و
از آینه ها و خودت هم خسته هستی و
وقتی که از هر جا بمانی درد می آید
تو به سکوت و مته ها وابسته هستی و
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
.: Weblog Themes By Pichak :.