یک جاده بود و تو، که میبردت به سمت من
نه پیچ سختی داشتم، نه راه دشواری
تو آمدی، باشد، نمیگویم که نه، هرگز
اما بگو مثل گذشته دوستم داری؟
از روی عادت هی سراغم را گرفتی باز
دلتنگیات مثل گذشتهها غریزی نیست؟
من توی این غربت کسی را دوست دارم که
در خاطرش جز نفرتم چیز عزیزی نیست
میل بغل کردن... وَ مردن بین دستانش
توی سرم را مثل کرمی قلقلک میداد
مانند یک بچه که کلِّ زندگیِّ او
طعم خوش سرگیجه از چرخ و فلک میداد
سردم شده، توی هوا ذرات من جاریست
يا دود میپاشد مرا یا انقلاب تو
باید همین حالا کمی آتش بسوزانم
با دستهگلهایی که میدادم به آب تو
حیف از تمام نامههای بیجوابی که
تا مینوشتم توی آتش دستوپا میزد
میسوختم با حرفهایم توی بغضی که
اسم تو را لای سکوت خود صدا میزد
جدی بگیرم، قصه دیگر مثل قبلا نیست
که خواب را با بوسهها از تخت برداری
اینجا نباشی زندگی درگیر مردنهاست
باید خوشی را از کنار بخت برداری
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
.: Weblog Themes By Pichak :.