
عاجزم
ز خیال هر شبت...
چقدر سنگین شده
می آیی!!
گاه بی گاه
سر زده
نا خوانده
چه مهمان بی تعارفی
هستی تو!!!
((بابک پولادی))
-
👇👇👇
برچسب ها: بابک پولادی , اشعار بابک پولادی , شاعرانه بابک پولادی , شعر بغض

بستگی دارد این که فنجانت
توی فالش به من اشاره کند
یقهات هم برای بودن من
دهنش را گرفته، پاره کند
باید ایندفعه ترک عادت کرد
به مریضی بعد میارزد
به جهنم که وقت دیدن تو
بدنم عین بید میلرزد
موقع اعتصاب من شده و
وقت این که مقاومت بکنم
باید ایندفعه مثل بچّگیام
پشت یک پرده قایمت بکنم
مثل نخهای دوک خیاطی
به تنم وصله میزنم غم را
سوختن هم برای یک لحظهست
وصله کردم به خود جهنم را
مو به مو در سرم سفید شده
سالهای فقط زمستانت
مو به مو شرح واقعیت را
شانه کردم به جای دستانت
تو بگو توی این تن زخمی
به چه چیزی امید خواهی داشت؟
بدنم را کلاغ ها خوردند
سرنوشتم فقط سیاهی داشت
اصلا این بار مثل قبلا نیست
من خودم را به صندلی بستم
شاید اینبار سمت تو ندوَم
گفته بودم که دائما مستم؟
شیشهها شاهد همیشگیاند
شیشههای شکستهی کنیاک
رنگ خون روی دست و انگشتم
قاتلم قاتلِ خودم با لاک...!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

مثل صدای شلاقی که در هوا محو شده بود
و بر تنم
زخم عمیقی گذاشته بود!
مثل صدای تو
که نمیآمد و
نمیآمد و...
گوشم را کر میکرد
درست مثل
لحظهی خواب دیدن
که هستی و نیستی...
شبیه انعکاس ذهنم
بین دو کوه
که هرگز آدمها را به هم نمیرساند
خودت را جاگذاشتهای
بدون اینکه تو را دیده باشم
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شعر سپید , شعر بغض

ماهی مردهای که روی زمین
مانده در آرزوی اقیانوس
پولکش خیس و خسته جان میداد
پولکش مانده توی یک کابوس
لبزدنهای از سر عادت
مثل بوسیدن هوای حباب
هرزگی های دائم دریا
توی رویای خستهی مرداب
بوی مدفونشدن میان لجن
بالههایی که عاشق رقصند
آبششها که مثل یک ساعت
خستگیناپذیر و بینقصند
مثل جان کندن لب دریا
روی ششهای آدمیزادم
کشتن لحظهی تنفس من
توی امواج فکر آزادم
خاک اِشغالیام که مرده شده
نه گیاهی نه رنگ سبزی باغ
ماهی مردهای که سرخ شده
وسط دیس در کنار اجاق....
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

شبح شبیه زنی بود توی نقاشی
که با مداد سیاه و سفید میجنگید
میان مردمک چشم من تلو میخورد
شبح شبیه خودم بود و داشت میگندید
سوار باد شد و از سکوت عاصی بود
به شکل داد درآمد میان درها ماند
به پرده چنگ زد و پشت پنجره خوابید
و لای موی زنی توی آینه جاماند
شبح شبیه کسی آنور کسالت بود
که مثل قرص مسکن به درد پایان داد
برای مرگ وصیت نوشت آنجا که
به وقت زندگیاش توی کوچهها جان داد
و روی مخزن آئورت یخ زده پل زد
صدای غرق شدن بود توی شریانها
گلولههای قشنگی که شکل گل بودند
به سمت مردمک من ته خیابانها...
به سمت مردمکم شیشههای خرد شده
نفسکشیدن زوری درون اکسیژن
درون کالبدی که هزار تکه شده
و دلخوشیّ من از زندگیّ و خوبی ژن!
تهوعی که سراغم مدام میآمد
زنی که حامله بود از هزار نطفهی درد
طلوع غمزدهای را به روی بوم کشید
شبیه صورت خود با مداد رنگی زرد
شبح شبیه زنی بود توی نقاشی
که توی زردترین رنگ زندگی جان داد
و شکل قرص مسکن کنار خود خوابید
شبح دوباره به دردش نوید پایان داد
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

آبستن یک درد بی رحمم
زاییده میشم توو کف و صابون
یک جور پاکت میکنم از من...!
حتی شاید پاکت کنم با خون!
شاید بشه توو دود سیگارت
از دید دنیا پوچ و پنهون شد
بعدش با باتوم هر کسی رو زد
شاید بشه مامور قانون شد
مثل خودم توو کوچه ها پر بود
یک نعش خونی توی جوی آب
با صورتای رنگ و رو رفته
که اومده بودن به روی آب
من میدویدم توو خیابونا
مثل گلوله توو سر سلول
مثل چراغ جادوی قصه
اما پر از رویا بدون غول
دس میکشم رو برگای پاییز
خیسه تموم شهر من از خون
وقتی میخواد بارون بیاد باید
پاکش کنم خونت رو با صابون!
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

در سرم انقلابِ باروت است
نقشه ی انهدام میریزد!
انگلی که گرفته جانم را
در تنم هی جُذام میریزد..
یک زن از تکه هایِ سالم من
با سیاهی قرارِ کافه گذاشت
روسری سفید پوشید و..
روز را در خودش کلافه گذاشت
با سیاهی نشست پشت زمان
رفت تا هفته های نامرئی
از هوس های روزمره رسید
به گناه ِموجهِ شرعی..!
شرع و کابوس و شیشه ی ودکا
قهوه را توی خوابِ پنجره کشت
و خودش را به جرم زندگی اش
با همین زندگیِ مسخره کشت
حبس شد توی خانه ی سردش
روز ها را ندیده شب می کرد
شب که میشد به وقت کودکی اش
هق هق اش راخودش ادب میکرد..
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

زده بودم به سیم اخر و بعد
زده بود ام به تَرکه ی تر و بعد
ازدهانم که جیغ میریزد
توی تقویمِ یک جهان کر و بعد
ماجرای من و تو بود و جنون
ماجرای همیشه ی لب و خون
میدویدم که رفتنی باشم
توی شهر حکایت حلزون
پنجره رو به من به سمت جلو
پنجره مثل من که خورد، تلو
من به سقف اتاق آویزان
جسدی روی مبل مست و ولو
تیک تاک دو چشم رو به اتاق
هیپنوتیزم جهان و نور چراغ
سیم برقی که خون من را خورد
خورد از قابلمه که روی اجاق..
فندک و شعله و تو و سیگار
جسد من که رفت توی قطار
جسد من که مرد چندین بار
توی خانه درون آن دیوار..
توی دیوار بین مان دفنم
من بدونت در این زمان دفنم
در هوا بوی عطر من جاری ست
در زمین و در آسمان دفنم
لاکپشتی که در سرم می زیست
لاکپشتی که رفت و دیگر نیست
لاک خود را به ناخن من زد
رفت پشت ستونی از یک پیست
میدوید و دوید تا که رسید
او رسید و مرا دوباره ندید
خط پایان رسید پشت ستون
و قطاری که رفت و سوت کشید
من هنوز آن وسط معلقم و
و هنوز آن سکوت مطلقم و
توی مردن به بدترین نوعش
یک زن کاملا موفقم و...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

حجم شرایطی همهام را احاطه کرد
که در نبود عطر کسی خالیام کند
وقتی که مرگ در بدنم منجمد شده
دنیا چگونه درد تورا حالیام کند؟
این کشمکش میان من و ردِّ پای تو
دارد به روی بودن من راه میزند
حلقم، گلوم دارد از این درد لعنتی
تا آخرین کجای زمین چاه میزند
من خالی از تمامی این درد و رنجهام
من پرترین سماور در حال قُلقُلم
پاشیدهام به روی تن سرخ زخمهام
مرجان داغدارِ غمِ داشآکُلم...
پاشیدهام در آتش و چیزی نمانده از
ققنوس پرپری که تنم را بدل کند
این زن بریده از همهی بند نافهاش
حالا چگونه کودک خود را بغل کند!؟
حالا چگونه پیش غم چارپایهها
روی طناب گل بکشد، خنده سَردهد؟
باید که چشمهای کسی را ببندد و
با خندههاش مرگ خودش را خبر دهد
این ماجرای غمزدهی شهر قصههاست
این آخرین دقایق پایان قصه نیست
باید که زود پی ببرم مردهام کجاست
یک از هزار زندهی مفقودِ توی لیست...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

از برگ ها سراغ تو را میگرفتم و
آنها برای وصف تو پاییز میشدند
این چکمه های خسته به دنبال بودنت
روی تمام رهگذران هیز میشدند
از چک چک تو روی سر خیس من فقط
موهام با گلوم گلاویز میشدند
گشتم هزار مرتبه دنبال رد پات
از بخت من زمین و زمان لیز میشدند
این گوش های من که پر است از کلاغ ها
با هر صدای شوم و بدی تیز میشدند
از عصرهای رنگی اینجا شنیده ای؟
وقت نبودنت چه غم انگیز میشدند؟
هی غصه بود کار من و اینکه چشم هام
دائم به چشمِ آینه ها ریز میشدند
تو هر چه دور میشدی از حال و روز من
این لحظه ها به یاد تو پاییز میشدند
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

غم انگیز میشه جهان توو چشام
سفیده شبِ زیر این روسری
دو سیاره پیدا شده توو شبم
شبیه دوتا سکه، بی مشتری!
سیاچالهها توی کابوسمن
دارن هی میچرخن منو گم کنن
میخوان وقتی خوابم بیان توو سرم
منو هی دچار توهم کنن
دارم توی قرصا شنا میکنم
میترسم که غرقم کنن هردفه
اینو میدونم یک شب از این شبا
توو ترسام خفه میشم... آره... خفه
یه ماهیِّ تنها شدم توی آب
که داره تنش رو رفو میکنه
داره با یه سوزن پولکهاشو توو
تن نیمهجونش فرو میکنه
دوتا سکه توو برکه افتاده و
دارن میخرن ماهو از توی آب
دو سیاره با هم قدم میزنن
روی راه شیری با یه قرص خواب
غمانگیز میشه جهان توو چشام
واسه اینکه از آینهها دلخورم
یه روز میرسه که میخندم، یه روز
با یه داس موهامو سر میبرم...
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

در شیشه های عینکش تصویر یک زن بود
یک زن که تنهاییش مثل چهرهی من بود
خیلی شبیه من که در آیینه میخندید
خیلی شبیه تو که لبخند مرا دزدید
پاییز میفهمد که یک لبخند یعنی چه
وقتی که غم دارند و میخندند یعنی چه
پاییز میداند چه وقتی وقت باران است
شاید کسی با بغضهایش در خیابان است
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , غزلسرا , شعر بغض

نگاه ابر را
از کنج بغض برمی دارم
امتداد پنبه ها
به بام ها که می رسد
ناودان راه می افتد
کوچه را
تا چاله های چشم من
((مهر بانو ملکپور))
👇👇👇
برچسب ها: مهر بانو ملکپور , اشعار مهر بانو ملکپور , شعر چشم من , شعر بغض

یکی باید باشد
بی قراری هایت
بهانه هایت
سردی های گاهی گذرت
ترس و دلواپسی هایت
و خنده های پر بغضت
را تاب ک نه!
آغوش بیاورد ...
((عادل دانتیسم))
👇👇👇
برچسب ها: عادل دانتیسم , اشعار عادل دانتیسم , شعر آغوش , شعر بغض

می خورم
بُغضهایم را
در هرکامِ سیگار...
بارانِ روی گونههایم را
به گرمایِ هوا ربط میدهم
و قرمزی چشمهایم را
به دودِ سیگار...
گوش کُن
سکوتم
چه غریبانه فریاد میزند...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر سیگار , شعر بغض

لعنت به ما که عشق را آسان گرفتیم
از بغض های آسمان باران گرفتیم
جای تفاهمنامه با نسل فرشته
وام از حضور حضرت شیطان گرفتیم
مانندجنگل ضربه خوردیم ازخودیها
وقتی که از حکم تبر فرمان گرفتیم
اَمّن یجیبی خوانده شد برزخمهامان
بعداز شفا هی درد بی درمان گرفتیم
پر /پرزنان در خواب وبیدار شبانه
بختک به روی هم شدیم و جان گرفتیم
فصل سقوط از اعتلای سبز باور
در لخته های خون خود پایان گرفتیم
((مریم ناظمی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مریم ناظمی , اشعار مریم ناظمی , غزلسرا , غزل های عاشقانه

نیستی
وجای خالی ات
سطرهای خشک خیالم را
به مرزهای خیس جنون
کشانده!
می روم
تا پابه پای
ابرهای پاییزی
بغضهای دلتنگی ام را
برشانه های پیراهنت ببارم....!
((سارا رضایی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: سارا رضایی , اشعار سارا رضایی , شعر بغض , شعر ابر های پاییزی

مثلِ یک بغض؛
در گلو،
ماندهای!
پس کِی میآیی؟
((افشین صالحی))
برچسب ها: افشین صالحی , اشعار افشین صالحی , تنهایی , شعر بغض

سکوت محض من ای دوست،
از رضایت نیست
ز حجم بغض مگر کوه در گلو دارم .. !
((حسین دهلوی))
برچسب ها: حسین دهلوی , شعر سکوت , اشعار حسین دهلوی , شعر کوه
خوب شد زرافه نشديم.
وگرنه
قورت دادن "بغض" هايمان
عمری طول می كشيد!
((مازیار منتظری تهرانی))
برچسب ها: مازیار منتظری تهرانی , شعر زرافه , شعر بغض , شعر کوتاه
پدر ٬ کوهی که بغضی سرد دارد
خزانی که بهاری زرد دارد
تمام عمر میخندید و هرگز
نفهمیدم که صدها درد دارد
((ساحل مولوی))
برچسب ها: ساحل مولوی , اشعار ساحل مولوی , شعر بغض , شعر کوتاه

ساعت از عید رد شده بی تو ،
ساعت از حافظ و غزل ... با بغض
یه نفر بوی عیدی می خونه ،
یه نفر یا مقلب ال ... با بغض !
((مهسا پهلوان))
برچسب ها: مهسا پهلوان , شعر کوتاه , شعر عیدنوروز , اشعار مهسا پهلوان
.: Weblog Themes By Pichak :.


























