لبخند گرمی داشت در پاییز خیلی سرد
وقتی نمیخندید هم دیوانه ام میکرد
کل خیابان را برای دیدنش رفتم
اصلا برای دیدن خندیدنش رفتم
آنشب ندیدم شهر را غیر از همانجا که
میبرد از من هم خدا هم دین و دنیا که
در شیشه های عینکش تصویر یک زن بود
يک زن که تنهاییش مثل چهره ی من بود
خیلی شبیه من که در آیینه می خندید
خیلی شبیه تو که لبخند مرا دزدید
پاییز میفهمد که یک لبخند یعنی چه
وقتی که غم دارند و میخندند یعنی چه!
پاییز میداند چه وقتی وقت باران است
شاید کسی با بغض هایش در خیابان است
وقتی که با یک شیشه ی خالی گلاویزی
وقتی که عطرش پر شده از باد پاییزی
وقتی که با هر فاصله او را بغل کردی
پاییز میفهمد چرا زردی و میریزی
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
.: Weblog Themes By Pichak :.