در زمستان شهرِ لعنتی ام
بوی خون توی خانهام جاریست
بوی مشکوک مردهای که منم
که بدونِ تو "مرگ" اجباریست
که نباشی جهان پر از درد است
زندگی توی یک زمان مانده
عقربههای ساعت مچیام
توی این خانه نیمهجان مانده
قرص خواب و قدم زدن تا صبح...
تا خودِ صبح در فضای تراس
تک و تنها نشستم اما تو
بغلش کرده ای بدونِ لباس
استخوانهای تیرخوردهی من
دردهایی که کودتا میکرد
همه را زیر بالشم بردم
خوب با گریههام تا میکرد
برف میبارد و نمیبارم
برف میبارد و پر از داغم
وسط درّه ی توهم و مه
در سرم توی فکر اُتراقم
فکر یک خودکشی محض و دقیق
مثلا خوردن دو قرص برنج
یا که بدتر! به فکر گفتن شعر
توی یک سرزمین خالی و دنج
روی برف و مسیر ناپیدا
[گرگهایی که منتظر هستند]
میدوم تا ادامهات ندهم
[گرگ هایی که با تو همدستند]
تو مدام از سکوت بیرونی
روی دیوارها و سقف اتاق
من مدام از صدا گریزانم
توی آیینهها به فکر طلاق!
درد من توی خانهام دفن است
جسدی که هنوز جان دارد
ساکت است و مدام میخندد
فکر میکرده که زمان دارد!
فکر خوشبختی کسی آنور
همه چی را به باد خواهد داد
و زنی که مدام میخندید
یک شب برفی از تراس افتاد
((باران محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: باران محمدی , اشعار باران محمدی , شاعرانه باران محمدی , غزلسرا
.: Weblog Themes By Pichak :.