در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله رابرداري
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطح برجسته اي از زندگي من هستي
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر کوتاه , حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر ناب
من به درماندگي صخره و سنگ
من به آوارگي ابر ونسيم
من به سرگشتگي آهوي دشت
من به تنهايي خود مي مانم
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگي
گيسوان تو به يادم مي آيد
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگي
شعر چشمان تو را مي خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترين راز وجود
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن عمر ابدي مي سپرد
تو تماشا كن
كه بهار ديگر
پاورچين پاورچين
از دل تاريكي مي گذر
و تو در خوابي
و پرستوها خوابند
و تو مي انديشي
به بهار ديگر
و به ياري ديگر
نه بهاري
و نه ياري ديگر
حيف
اما من و تو
دور از هم مي پوسيم
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غمم از زيستن بي تو دراين لحظه پر دلهره است
ديگر از من تا خاك شدن راهي نيست
از سر اين بام
اين صحرا اين دريا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو اين غم شيرين را
با خود خواهم برد
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشي ها
با تو کنون چه فراموشيهاست
چه کسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از کجا که من و تو
شور يکپارچگي را در شرق
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسي برخيزد ؟
چه کسي با دشمن بستيزد ؟
چه کسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
کوهها شعر مرا مي خوانند
کوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز که چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام اينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادي که به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو کنون چه فراموشيها
با من کنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار که خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , شعر ناب حميد مصدق , شاعرانه , شعر ناب
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام.
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور ،
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصي موزون .
کاشکي پنجه من
در شب گيسوي پرپيچ تو راهي مي جست.
چشم من ، چشمه زاينده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکي همچو حبابي بر آب ،
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود .
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دلنوشته عاشقانه , شعر ناب , عاشقانه ها
دلم براي کسي تنگ است
که آفتاب صداقت را
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي کسي تنگ است
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي کسي تنگ است
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است
که تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پيوسته نيز بي من بود
و کار من ز فراقش فغان و شيون بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي
دگر کافي ست
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
در کوي تو مستانه مي افتم و مي خيزم
دلداده و ديوانه مي افتم و مي خيزم
من مست و پريشانم مي نالم و مي مويم
مدهوش ز پيمانه مي افتم و مي خيزم
تا آنکه تو را يابم مي گردم و مي جويم
سر بر در آن خانه مي افتم و مي خيزم
چو شمع شب عاشق مي سوزم و مي گريم
از عشق چو پروانه مي افتم و مي خيزم
گر دست دهد روزي تا خاک رهت گردم
در پاي تو جانانه مي افتم و مي خيزم
گفتي که ز جان برخيز در ملک عدم بنشين
زينروست که مستانه مي افتم و مي خيزم
من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه مي افتم و مي خيزم
ديوانه رويت من چون گردم به کويت من
اي دلبر فرزانه مي افتم و مي خيزم
بازآي و گرنه مي هستي ز کفم گيرد
اينسان که به ميخانه مي افتم و مي خيزم
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
اي عشق ، اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها
اي معني جمال به هر صورتي که هست
مضمون و محتواي تمام ترانهها
با هر نسيم، دست تکان ميدهد گلي
هر نامهاي ز نام تو دارد نشانهها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت :
گل با شکوفه ، خوشهي گندم به دانهها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانهها
باران قصيدهاي است تر و تازه و روان
آتش ترانهاي به زبان زبانهها
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بيکرانهها
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زدهام سر به خانهها
يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانهها
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر عشق , عاشقانه ها , اشعار حميد مصدق
تو را صدا کردم
تو عطري بودي و نور
تو نور بودي و عطر گريز رنگ خيال
درون ديده من ابر بود و باران بود
صداي سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمي ديدم
تو را که مي رفتي
مرا نمي ديدي
مرا که مي ماندم
ميان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهاي سنگي بود
غروب غمزدگي
سايه هاي دلتنگي
تو را صدا مردم
تو رفتي و گل و ريحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صداي برگ درختان صداي گلها را
سرشک ديده من ناله تمنا را
نه ديدي و نه شنيدي
ترن تو را مي برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا مي برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهاي آهن را
غروب غمزده در لحظه هاي رفتن را
نظاره مي کردم
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر باران , اشعار حميد مصدق , شعر بارانی , شاعرانه حميد مصدق
در کوي تو مستانه
ميافتم و ميخيزم
دلداده و ديوانه
ميافتم و ميخيزم
من مست و پريشانم
مي نالم و مي مويم
مدهوش ز پيمانه
ميافتم و ميخيزم
تا آنکه تو را يابم
ميگردم و ميجويم
پس بر در آن خانه
ميافتم و ميخيزم
چو شمع شب عاشق
مي سوزم و مي گريم
از عشق چو پروانه
ميافتم و ميخيزم
گر دست دهد روزي
تا خاک رهت گردم
در پاي تو جانانه
ميافتم و ميخيزم
گفتي که ز جان برخيز
در ملک عدم بنشين
زينروست که مستانه
ميافتم و ميخيزم
من مست قدح نوشم
از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه
ميافتم و ميخيزم
ديوانه رويت من
چون گردن به کويت من
اي دلبر فرزانه
ميافتم و ميخيزم
باز آي و گرنه مي
هستي ز کفم گيرد
اينسان که به ميخانه
ميافتم و ميخيزم
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر
من مرگ نور را
باور نمي کنم
و مرگ عشقهاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري که مي شکفت
در قلبهاي ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز کرده بودم
با اين پرشکسته
تا آشيان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانه آن عشق پاک را
در خويش داشتم
اينک منم نشسته به ويرانسراي غم
اينک منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بي نام و بي نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پاي من
زنجير و کند نيست
اما درون سينه من
زخمي ست در نهان
شعري ؟
نه
آتشي ست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولي آن دورها هنوز
نوري ست شعله اي ست
خورشيد روشني ست
که مي خواندم مدام
اينجا درون سينه من زخم کهنه اي ست
که مي کاهد مدام
با رشک نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر دلتنگی , شعر عاشقانه , اشعار حميد مصدق , شعر ناب
دردي عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
وقتي به کوچه باغ
مي برد بوي دلکش ريحان را
بر بالهاي خسته خود باد
گويي که بوي زلف تو مي داد
وقتي که گام سحر رباي تو
وز پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود
در چشمهاي من
ابر بهار بود
برگرد
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهي گشت
و من تمام شب
اين کوچه باغ دهکده را
با گامهاي خسته
طوافي دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر
با ستاره خواهم کرد
وقتي سکوت دهکده را
برگشت گله هاي هياهوگر
آشفته مي کند
وقتي که روي کوه
خورشيد
چون جام پر شراب
فروي ميريزد
و باد اين اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين کوبان
در کوچه باغ دهکده مي پيچد
ياد از تو مي کنم
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابنک بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خک بشويد
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
ايا سمند سرکش را
چابک سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هي هي کنان طواف نخواهي کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي کوه قاف نخواهي کرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
اين راز سر به مهر
تا کي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ بک و دلهره گفتن
ياري کن
مرا به گفتن اين راز بازياري کن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر ناب , اشعار حميد مصدق , عاشقانه ها
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
که مرا زندگاني بخشد
چشمهاي تو به من مي بخشد شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني ، باد را مي مانم
من به سرگرداني ، ابر را مي مانم
من به آراسته گي خنديدم
منه ژوليده به آراسته گي خنديدم
سنگ طفلي اما
خواب نوشين کبوتر ها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت
چه تهي دستي مرد
ابر باور مي کرد
من در آئينه رُخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، ميبينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم که تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من
هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟ همه چيز
تو چه کم داري ؟ هيچ
بي تو در مي يابم
چون چناران کهن
از درون تلخي واريزم را
کاهش جان من ، اين شعر من است
آرزو مي کردم که تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
باورم نيست که خواننده ي شعرم باشي
نه دريغا ، هرگز
کاشکي شعر مرا مي خواندي
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر ناب , اشعار حميد مصدق , عاشقانه ها , حميد مصدق
مرا ز ياد مبر
كه
انعكاس صدايم درون شب جاري ست
كسي نمي داند
كه در سياهي شب دشنه اي ست در پشتم
كه در سياهي شب خنجري ست در كتفم
مرا نديدي
ديگر مرا نخواهي ديد
كه پشت پنجره سرشار از سياهي شب
كه پشت پنجره آواز ديگري جاري ست
ميان خلوت خاموشي شب دشمن
بخوان زمزمه آواز
سكوت را بشكن
چرا فراموشي ؟
چگونه خاموشي ؟
به گوش خويش مگر بشنويم اين آواز
كه عاشقان قديمي دوباره مي خوانند
مرا به نام
ترا به نام
كه نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان اين سكوت را بشكن
چرا ؟
كه
زمزمه از آيه هاي اعجاز است
دريغ و درد كه شرمنده ايم شرمنده
كه هست فرصت آواز و نيست خواننده
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر ناب , شعر عاشقانه , زیباترین اشعار عاشقانه
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشکم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
کاستن
کاهيدن
کاهش جانم
کم کم
چه کسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , شعر ناب , حميد مصدق , شاعرانه ارام
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت
که بدانند مردمان
محبوب من
به سان خدايان ستودني است
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر کوتاه , اشعار حميد مصدق , حميد مصدق , شعر ناب
اين سر
نه مست باده
اين سر که مست
مست دو چشم سياه توست
اينک به خاک پاي تو ميسايم
کاين سر به خاک پاي تو با شوق سودنيست
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر کوتاه , شعر ناب
محبوب من بيا
تا اشتياق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگيزد
من غرق مستي ام
از
تابش وجود تو در جام جان چنين
سرشار هستي ام
من بازتاب صولت زيبايي تو ام
آيينه ي شکوه دلارايي تو ام
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر کوتاه , شعر ناب , اشعار حميد مصدق
من در آينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم که تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم که سزوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه کم داري ؟
هيچ
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , شعر عاشقانه , شعر ناب , شعر نو
قلب من و تو را
پیوند جاودانه مهری ست درنهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر کوتاه , حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر ناب
اما من و تو
دور از هم مي پوسيم
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غمم از زيستن بي تو در اين لحظه ي پُر دلهره است
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر کوتاه , اشعار حميد مصدق , شعر ناب
پنداشتي
چون کوه ، کوه خاموش دمسردم ؟
بي درد سنگ ساکت بي دردم ؟
ني
قله ام
بلندترين قله غرور
اينک درون سينه من التهاب هاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه ساکت و سردم ليک
آتشفشان مرده خاموشم
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , عکس گل زیبا , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
من مرغ آتشم
مي سوزم از شراره اين عشق سرکشم
چون سوخت پيکرم
چون شعله هاي سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز مي شود
و من دوباره زندگيم را
آغاز مي کنم
پر باز مي کنم
پرواز مي کنم
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , عکس گل زیبا , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
وقتي كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , عکس مناظر زیبا , حميد مصدق
اين عشق ماندني
اين شعر بودني
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست
اين لحظه هاي ناب
در لحظه هاي بي خودي و مستي
شعر بلند حافظ
از تو شنودني ست
اين سر
نه مست باده
اين سر كه مست
مست دو چشم سياه توست
اينك به خاك پاي تو مي سايم
كاين سر به خاك پاي تو با شوق سودني ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
من پاكباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزماي
با مرگ اگر كه شيوه تو آزمودني ست
اين تيره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
يا به شكر خنده هاي تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودني ست
در روزگار هر كه ندزديد مفت باخت
من نيز مي ربايم
اما چه ؟
بوسه
بوسه از آن لب ربودني ست
تنها تويي كه بود و نمودت يگانه بود
غير از تو ، هر كه بود
هر آنچه نمود نيست
بگشاي در به روي من و عهد و عشق بند
كاين عهد بستني
اين در گشودني ست
اين شعر خواندني
اين عشق ماندني
اين شور بودني ست
اين لحظه هاي پر شور
اين لحظه هاي ناب
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر ناب , شاعرانه حميد مصدق , اشعار حميد مصدق
کــاش آن آينــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــي ديــدم
مــي کشيــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پيــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــي چيــدم
گــل صــد بوســه ي نــاب
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
اگر تو بازنگردي
قناريان قفس قاريان غمگين را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردي
بهار رفته در اين دشت برنمي گردد
به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد
اگر تو بازنگردي
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه هاي درختان باغ حيران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردي
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني به او توانم گفت
که برنمي گردي
و او که روي تو هرگز نديده در عمرش
دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه
هميشه بي تصوير
هميشه بي تعبير
اگر تو بازنگردي
نهالهاي جوان اسير گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جاي تو آن پرده هاي توري را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردي
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمي داند
که در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
تواي شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده اي
که مهر آسمان شدي
ز مهر برتر آمدي
فراز کهکشان شدي
به دره نگاه کن
به ژرف دره نگر
به تکه سنگهاي سرد
به ذرهها نگاه کن
به من بتاب که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن
مرا هم آفتاب کن
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر ناب , شعر گرافی عاشقانه
مرا بگذار
به خويشتن بگذار
من و تلاطم دريا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
اي پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ي ؟
من و تحمل دوري ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهاي عشق مي ترسم
اميد بي ثمري خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بيابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گياهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ايمان
که عشق بيهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسي
نه هيچ کسي را دگر نمي خواهم
خوشا صفاي صبوحي
صداي نوشانوش
ز جمله مي خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلي براي کبوتر
گلي براي بهاران
گلي براي کسي که مرا به خود مي خواند ز پشت نيزاران
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , شعر ناب , شعر باران , شعر باران خورده
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.