دردي عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
وقتي به کوچه باغ
مي برد بوي دلکش ريحان را
بر بالهاي خسته خود باد
گويي که بوي زلف تو مي داد
وقتي که گام سحر رباي تو
وز پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود
در چشمهاي من
ابر بهار بود
برگرد
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهي گشت
و من تمام شب
اين کوچه باغ دهکده را
با گامهاي خسته
طوافي دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر
با ستاره خواهم کرد
وقتي سکوت دهکده را
برگشت گله هاي هياهوگر
آشفته مي کند
وقتي که روي کوه
خورشيد
چون جام پر شراب
فروي ميريزد
و باد اين اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين کوبان
در کوچه باغ دهکده مي پيچد
ياد از تو مي کنم
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابنک بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خک بشويد
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
ايا سمند سرکش را
چابک سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هي هي کنان طواف نخواهي کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي کوه قاف نخواهي کرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
اين راز سر به مهر
تا کي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ بک و دلهره گفتن
ياري کن
مرا به گفتن اين راز بازياري کن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر ناب , اشعار حميد مصدق , عاشقانه ها
.: Weblog Themes By Pichak :.