من به درماندگي صخره و سنگ
من به آوارگي ابر ونسيم
من به سرگشتگي آهوي دشت
من به تنهايي خود مي مانم
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگي
گيسوان تو به يادم مي آيد
من در اين شب كه بلند است به اندازه حسرت زدگي
شعر چشمان تو را مي خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترين راز وجود
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن عمر ابدي مي سپرد
تو تماشا كن
كه بهار ديگر
پاورچين پاورچين
از دل تاريكي مي گذر
و تو در خوابي
و پرستوها خوابند
و تو مي انديشي
به بهار ديگر
و به ياري ديگر
نه بهاري
و نه ياري ديگر
حيف
اما من و تو
دور از هم مي پوسيم
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غمم از زيستن بي تو دراين لحظه پر دلهره است
ديگر از من تا خاك شدن راهي نيست
از سر اين بام
اين صحرا اين دريا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو اين غم شيرين را
با خود خواهم برد
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
دلم براي کسي تنگ است
که آفتاب صداقت را
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي کسي تنگ است
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت
وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي کسي تنگ است
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است
که تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پيوسته نيز بي من بود
و کار من ز فراقش فغان و شيون بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي
دگر کافي ست
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
در کوي تو مستانه مي افتم و مي خيزم
دلداده و ديوانه مي افتم و مي خيزم
من مست و پريشانم مي نالم و مي مويم
مدهوش ز پيمانه مي افتم و مي خيزم
تا آنکه تو را يابم مي گردم و مي جويم
سر بر در آن خانه مي افتم و مي خيزم
چو شمع شب عاشق مي سوزم و مي گريم
از عشق چو پروانه مي افتم و مي خيزم
گر دست دهد روزي تا خاک رهت گردم
در پاي تو جانانه مي افتم و مي خيزم
گفتي که ز جان برخيز در ملک عدم بنشين
زينروست که مستانه مي افتم و مي خيزم
من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه مي افتم و مي خيزم
ديوانه رويت من چون گردم به کويت من
اي دلبر فرزانه مي افتم و مي خيزم
بازآي و گرنه مي هستي ز کفم گيرد
اينسان که به ميخانه مي افتم و مي خيزم
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
تو را صدا کردم
تو عطري بودي و نور
تو نور بودي و عطر گريز رنگ خيال
درون ديده من ابر بود و باران بود
صداي سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمي ديدم
تو را که مي رفتي
مرا نمي ديدي
مرا که مي ماندم
ميان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهاي سنگي بود
غروب غمزدگي
سايه هاي دلتنگي
تو را صدا مردم
تو رفتي و گل و ريحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صداي برگ درختان صداي گلها را
سرشک ديده من ناله تمنا را
نه ديدي و نه شنيدي
ترن تو را مي برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا مي برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهاي آهن را
غروب غمزده در لحظه هاي رفتن را
نظاره مي کردم
((حميد مصدق))
برچسب ها: شعر باران , اشعار حميد مصدق , شعر بارانی , شاعرانه حميد مصدق
در کوي تو مستانه
ميافتم و ميخيزم
دلداده و ديوانه
ميافتم و ميخيزم
من مست و پريشانم
مي نالم و مي مويم
مدهوش ز پيمانه
ميافتم و ميخيزم
تا آنکه تو را يابم
ميگردم و ميجويم
پس بر در آن خانه
ميافتم و ميخيزم
چو شمع شب عاشق
مي سوزم و مي گريم
از عشق چو پروانه
ميافتم و ميخيزم
گر دست دهد روزي
تا خاک رهت گردم
در پاي تو جانانه
ميافتم و ميخيزم
گفتي که ز جان برخيز
در ملک عدم بنشين
زينروست که مستانه
ميافتم و ميخيزم
من مست قدح نوشم
از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه
ميافتم و ميخيزم
ديوانه رويت من
چون گردن به کويت من
اي دلبر فرزانه
ميافتم و ميخيزم
باز آي و گرنه مي
هستي ز کفم گيرد
اينسان که به ميخانه
ميافتم و ميخيزم
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , اشعار حميد مصدق , شعر
پنداشتي
چون کوه ، کوه خاموش دمسردم ؟
بي درد سنگ ساکت بي دردم ؟
ني
قله ام
بلندترين قله غرور
اينک درون سينه من التهاب هاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه ساکت و سردم ليک
آتشفشان مرده خاموشم
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , عکس گل زیبا , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
من مرغ آتشم
مي سوزم از شراره اين عشق سرکشم
چون سوخت پيکرم
چون شعله هاي سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز مي شود
و من دوباره زندگيم را
آغاز مي کنم
پر باز مي کنم
پرواز مي کنم
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , عکس گل زیبا , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
اين عشق ماندني
اين شعر بودني
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست
اين لحظه هاي ناب
در لحظه هاي بي خودي و مستي
شعر بلند حافظ
از تو شنودني ست
اين سر
نه مست باده
اين سر كه مست
مست دو چشم سياه توست
اينك به خاك پاي تو مي سايم
كاين سر به خاك پاي تو با شوق سودني ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
من پاكباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزماي
با مرگ اگر كه شيوه تو آزمودني ست
اين تيره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
يا به شكر خنده هاي تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودني ست
در روزگار هر كه ندزديد مفت باخت
من نيز مي ربايم
اما چه ؟
بوسه
بوسه از آن لب ربودني ست
تنها تويي كه بود و نمودت يگانه بود
غير از تو ، هر كه بود
هر آنچه نمود نيست
بگشاي در به روي من و عهد و عشق بند
كاين عهد بستني
اين در گشودني ست
اين شعر خواندني
اين عشق ماندني
اين شور بودني ست
اين لحظه هاي پر شور
اين لحظه هاي ناب
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست
((حميد مصدق))
برچسب ها: حميد مصدق , شعر ناب , شاعرانه حميد مصدق , اشعار حميد مصدق
کــاش آن آينــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــي ديــدم
مــي کشيــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پيــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــي چيــدم
گــل صــد بوســه ي نــاب
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
اگر تو بازنگردي
قناريان قفس قاريان غمگين را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردي
بهار رفته در اين دشت برنمي گردد
به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد
اگر تو بازنگردي
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه هاي درختان باغ حيران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردي
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني به او توانم گفت
که برنمي گردي
و او که روي تو هرگز نديده در عمرش
دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه
هميشه بي تصوير
هميشه بي تعبير
اگر تو بازنگردي
نهالهاي جوان اسير گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جاي تو آن پرده هاي توري را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردي
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمي داند
که در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , شعر ناب
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
من مي شناختم او را
نام تو راهميشه به لب داشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بي نام و بي نشان
آن مرد بي قرار
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
و گفت وگو نمي کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسايه
شبها به کارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي کشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير کرده بود
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زيست
پاکتر از چشمه اي نور
هم چون زلال اشک
يا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتي به ياد روي تو مي بود
مي گريست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوي ديدن رويت را
حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت
اما براي ديدن توچشم خويش را
آن در سرشک غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لايق ديدار يار نيست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه اي که ديده براي هميشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شايد روزي اگر
چه ؟
او ؟
نه آه
نمي آيد
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
امشب
خاک کدام ميکده از اشک چشم من
نمناک مي شود ؟
و جام چندمين
از دست من نثاره خاک مي شود ؟
اي دوست در دشتهاي باز
اسب سپيد خاطره ات را هي کن
اينجا
تا چشم کار مي کند آواز بي بري ست
در دشت زندگاني ما
حتي
حوا فريب دانه گندم نيست
من با کدام اميد ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حيات نمي گويند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گريز نمي جويند
ديوار زانوان من کنون
سدي ست
در پيش سيل حادثه اما
اين سوي زانوان من از اشک چشمها
سيلي ست سهمناک
اين لحظه لحظه هاي ملال آور
ترجيع بند يک نفس اضطرابهاست
افسانه اي ست آغاز
انجام قصه اي
اينجا نگاه کن که نه آغازي
اينجا نگاه کن که نه انجامي ست
اين يک دو روزه زيستن با هزار درد
الحق که سخت مايه بدنامي ست
((حميد مصدق))
برچسب ها: اشعار حميد مصدق , دکتر حميد مصدق , شاعرانه حميد مصدق , زیباترین شعر ها حميد مصدق
.: Weblog Themes By Pichak :.