ای گل خوشبوی من ، دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
مشت میکوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست
عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست
آسمان تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنھایم ، ولی تنھا نمی خواهم ترا
ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شبھا نمی خواهم ترا
شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک میجویم هنوز
چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
صدای گرم تو در
اسخوان من می گشت
همیشه با من بودی
همیشه دور از من ...
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر صدای تو , شعر گرافی
ای آشنای من..
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون
شکوفه های پرافشان سیبها
گلبرگ لب
به بوسه خورشید وا کنیم
وانگه چو باد صبح
در عطر پونه های بهاری
شنا کنیم
برخیز و بازگرد
با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ
از دور
از دهانه ی دهلیز تاکها
چون باد خوش غبار برانگیز و
باز گرد..
((نادر نادرپور))
👇👇👇
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
دیگر نگین ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
((نادر نادرپور))
👇👇👇
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
ای معنی دمیدن خورشید در غبار!
وقتی که پا به ساحت این خانه مینهی
حس می کنم که بوی تو، بوی شکفتن است
موی تو نیز، وصلت صبح است و آبشار
حس میکنم که آینه، زیبایی تو را
- در ذهنِ بیقرارِ فراموشکارِ خویش -
هر لحظه میستاید و تصویر میکند...
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانهای ؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانهای و گذشت زمانهای
در کوره راه زندگیام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید
افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چونشد که یکنظر نفکندی به سوی من ؟
میخواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
برف خیال تو
در دست های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست
پنداشتم که
می رسی از راه
فرخنده تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه می کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ،تو فصل پنجم عمر دوباره ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن ، آفتاب بود
((نادر نادر پور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
مراد من ز چه پرسی به عشوه های کلام
سوال چشم تو گویاست ، چون جواب در اوست
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه آرام , عکس عاشقانه
از خاک آسمان مه آلود
رویید واژگونه درختی
با شاخه های نقره ای برق
با برگ های سبز ستاره
با میوه ی طلایی خورشید
از قاب تنگ پمجره ، سنگ نگاه من
چون مرغ ، پر کشید
بر شاخ آن درخت کهن خورد
برگ ستاره ها به زمین ریخت
در گل نشست میوه ی خورشید
در کوچه ، راه می روم اینک
خورشید در نشیب غروب است و ، چتر ابر
همچون درخت بر سر من سایه افکن است
چتری که دسته اش
چون
شاخه های صیقلی برق آسمان
همرنگ آهن است
چتری که گنبدش
چون طیف هفتگانه ی خورشید ، روشن است
این چتر و آن درخت در اندیشه ی من است
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه آرام , عکس عاشقانه
دل آسوده ی من ، لانه پاک کبوتر بود
که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود
شبی فریاد خشم آلوده ی طوفان
گریزان کرد از وحشت ، کبوتر
بچگانش را
از آن پس ، لانه ویران شد
بهار از او گریزان شد
دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد
پر از خاکی که می پوشاند شب ها آسمانش را
تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد
هم از آوا ، هم از فریاد
نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را
نه
آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را
تو از راه آمدی ، با بال های آفتابی رنگ
فضای تیره اش را بار دیگر روشنی دادی
ز شر فتنه های آسمانش ایمنی دادی
به همراه خود آوردی بهار جاودانش را
از این پس دیگرم دل ، آشیان بی کبوتر نیست
نگاه او به دنبال کبوترهایدیگر نیست
تو از راه آمدی، ای مرغ صحراهای تنهایی
پس از چندین شکیبایی
درنگت جاودانی باد در ویرانسرای من
بمان دیگر ، بمان دیگر برای من
بمان ، تا لانه ی دل بازگوید داستانش را
بمان ، تا شوق دیدار تو بگشاید زبانش را
نه شکوفه ، نه پرنده
ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
آیا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ، یک یک پریده اند
آیا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نیگن ماه بر
انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
آیا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در
آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
آیا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
آیا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه آرام , عکس عاشقانه
ای کولی کبود نگاه ستاره چشم
ای با غم غریبی من آشنا هنوز
ای نغمه ساز عشق که با پنجه ی امید
بر می کشی ز چنگ دلم ناله ها هنوز
من بار دیگر از پس دیوار سال ها
سوی تو آمدم
سوی تو آمدم که به یاد تو آورم
آن نغمه را که موج زند در فضا هنوز
همچون صدای ناله ینی از ره دراز
یاد تو شاد می کندم در شب نیاز
هر چند نغمه ای نسرودی ز دیرباز
در گوش من طنین فکند آن صدا هنوز
در خواب های تیره ی
اندوهگین خویش
یک شب ترا چو مستی افیون شناختم
تا در نگین مردمک چشم خود نهم
نقشی از آن خیال گریزنده ساختم
نقش تو ماند و ، نام تو در خاطرم نشست
اما تو همچو خواب ز چشمم گریختی
چون سایه ای که پر تو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب های گسیختی
ای
کولی کبود در نگاه ستاره چشم
ای در غروب چشم تو خورشیدها به خواب
ای گیسوان تو
مانند یال اسب ، پر از برق آفتاب
آیا شود که یک شب آری ، نه بیشتر
آغوش آشتی بگشایی برای من ؟
ای کولی کبود نگاه ستاره چشم
ای در غم غریبی من ، آشنای من
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر نو , شعر عاشقانه
لب هایش آشیانه ی آتش بود
با شعله های بوسه و دندان
رقصی درون جامه ، نهان داشت
چشمی به سوی آینه ، خندان
هر ناز او ، نیاز نمایش بود
صبح از
شکاف پیرهنش می تافت
شب ، غرق در سجود و ستایش بود
او ، زیر لب ، از آینه می پرسید
آیا من آن کسم که تو می خواهی ؟
آیینه ، آشیانه ی آتش بود
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه آرام , عکس عاشقانه
گفتند : از درخت سخن گفتن
در روزگار آتش و آهن ، جنایتی است
اما من از درخت سخن گفتم
زیرا که هر درخت به چشم من آیتی است
از معجزه ی که آدمی اش نام کرده اند
گفتند : آنکه خنده به لب دارد
نشنیده ب یگمان خبر هولناک را
من خنده ای شگفت به لب دارم
زیرا کبوتران من از آستان صبح
پایان آن خبر را اعلام کرده اند
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , شعر درخت , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه آرام
ای بی ستاره مرد!
در دستهای خالی و خشکت نگاه کن!
اینجا کویر گمشده ی بی نشانه ایست
زهدان خاک او تهی از هر جوانه ایست
یک مو در این کویر به جای علف نَرُست
یک قطره ی عرق،خبر از چشمه ای نداد
وین مار پیچ پیچ،که جز زهرِ غم نریخت
خط حیات توست که افسوس بر تو باد!
ای بی ستاره مرد!
در آسمانِ بختِ سیاهت نگاه کن
روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود
اکنون،غروب زندگیت بی ستاره باد
ای مرد بی ستاره!
افسوس بر تو باد!
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر کوتاه , شعر عاشقانه
آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی
گرسنه دلان ، آهوست
در چشم سیر آهو ، زیبایی
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شعر کوتاه , شعر ناب , نادر نادرپور
راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند
برگشتم و نگاه به او بستم
با شانه های خم شده در زیر بار سر
با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها
چون لک لکی شکسته و لرزان بود
نزدیک چار راه
یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد
چشمم به آسمان ، غروب افتاد
خاکستری بر آب ، پریشان بود
شهر از پس غبار
بوم بزرگ و خالی نقاش
با رنگی از ملال زمستان بود
موج پیادگان
فوجی ز مورهای گریزان
با طعمه های ریز
به دندان
لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود
لغزنده طاس کوچک خورشید
در خاک نرم مغرب ، پنهان بود
ناگه ، بر این زمینه ی تاریک
یک قطره رنگ روشن لغزید
اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان
قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت
نزدیک شد به من
چون نور ، از ستوت نگاهم
عبور کرد
آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد
من ، در میان عابر و راننده
چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز
حیران نشسته بودم
آیینه ، حیرتم را در خود پناه داد
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شعر در میان سرخ و سبز , شعر ناب , نادر نادرپور
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست ، هوس نیست ، ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیج نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت ، فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور ، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شعر ناب , شاعرانه ها , عاشقانه
ای گل خوشبوی من ! دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
مشت میکوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست
عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست
آسمان ، تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنھایم ، ولی تنھا نمی خواهم ترا
ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شبھا نمی خواهم ترا
شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک میجویم هنوز
چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر عاشقانه , شعر ناب
بی تو ، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید
بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید
بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد
بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد
عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند
لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند
در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید
آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید
آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد
بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد
آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست
تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه نادر نادرپور , شعر ناب
پای به زنجیر بسته زخمی پیرم
کاین همه درد مرا امید دوا نیست
مرهم زخمم که چون شکاف درخت است
جز مس جوشان آفتاب خدا نیست
نشتر خونریز خارهای پر از زهر
می ترکاند حباب زخم تنم را
خاک به خون تشنه از دهانه ی این زخم
می مکد آهسته شیره ی بدنم را
کرکس پیری که آفتابش خوانند
بیضه ی چشم مرا شکسته به منقار
پنجه فروبرده ام به سینه ی هر سنگ
ناخن تیزم شکسته در تن هر خار
مانده به کتفم نشانی از خط زنجیر
چون به شن تر ، شیاری از تن ماری
تا به زمین پاشد آسمان نمک نور
برکشد از رخم شانه هام ، دماری
من مگر آن دزد آتشم که سرانجام
خشم خدایان مرا به شعله ی خود سوخت
بر سر این صخره ی شکسته ی تقدیر
چارستونم به چارمیخ بلا دوخت
بر دل من آرزوی مرگ ، حرام است
گرچه به جز مرگ ، چاره ی دگرم نیست
بر سرم ای سرنوشت ! کرکس پیری است
طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست
موم تنم در آفتاب بسوزان
مغز سرم را به کرکسان هوا ده
آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز
خاک وجود مرا به باده فنا ده
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه نادر نادرپور , شعر ناب
چه مي گوئيد ؟
کجا شهد است اين آبي که در هر دانه ي شيرين
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ اين اشک است
اشک باغبان پير رنجور است
که شبها راه پيموده
همه شب تا سحر بيدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته هاي مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشيده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه مي گوئيد ؟
کجا شهد است اين آبي که در هر دانه ي شيرين
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ اين خون است
خون باغبان پير رنجور است
چنين آسان مگيريدش !
چنين آسان منوشيدش !
شما هم اي خريداران شعر من !
اگر در دانه هاي نازک لفظم
و يا در خوشه هاي روشن شعرم
شراب و شهد مي بينيد ، غير از اشک و خونم نيست
کجا شهد است ؟ اين اشک است ، اين خون است
شرابش از کجا خوانديد ؟ اين مستي نه آن
مستي است :
شما از خون من مستيد
از خوني که مي نوشيد
از خون دلم مستيد !
مرا هر لفظ فريادي است کز دل مي کشم بيرون
مرا هر شعر دريايي است
دريايي است لبريز از شراب خون
کجا شهد است اين اشکي که در هر دانه لفظ است ؟
کجا شهد است اين خوني که در هر خوشه
شعر است ؟
چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه لبها را و
بر هر خوشه دندان را !
مرا اين کاسه خون است
مرا اين ساغر اشک است
چنين آسان مگيريدش !
چنين آسان منوشيدش !
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه نادر نادرپور , شعر ناب
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم
تو نیمه نیستی ای جان ، تمام هستی من
اگر به قھر بگیرد ترا خدا از من
چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟
چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه میخواندی
صدای گرم تو در استخوان من میگشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من
همیشه نام خوشت بر زبان من میگشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شھر
که بوی پیچک ، هذیان عاشقی میگفت
تو در کنار من آهسته راه میرفتی
و در کرانه ی چشمان کھربایی تو
بھار ، در چمن سبز باغ ها میخفت
شبی که باران در کوچه ها فرو میریخت
تو میرسیدی و ، باران موی تو بر دوش
ز موی خیس تو ، عطری غریب بر میخاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش
در آن خیابان ، شبھای سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین میبست
نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه
چه نقشھا که در آیینه ی زمین میبست
چه نیمه شبھا کز پشت شیشه های کبود
ستاره ها را با هم شماره میکردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو میماند
نگاه میکردیم و اشاره میکردیم
دو روز یا ده سال ؟
نمیتوانم ، هرگز نمیتوانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما
گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که آیا زمان چگونه گذشت
که من حساب شب و روز را نمیدانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم
من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند
تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من
((نادر نادرپور))
برچسب ها: دلنوشته عاشقانه , نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شعر ناب
ساق بلند تو
تصویر روزهای بلورین است
در چشمه سار کودکی من
وقتی که از بلندی می آمدم به زیر
وقتی که پای سوخته ام را
در آبھای روشن می شستم
گام تو ، گام آمدن صبح است
با کفشھای نقره ای نوروز
در کوچه باغھای بھاران
دست تو ، دست دایه ی بخت است
بر گاهوار زندگی من
وقتی که در نشاط جھان ، تاب میخورد
چشم تو ، مژده ای است از آینده
چشم تو ، لانه ای است برای ستاره ها
چشم تو ، پاسخی است به لبخند سرنوشت
آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگھان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
((نادر نادرپور))
برچسب ها: نادر نادرپور , اشعار نادر نادرپور , شاعرانه نادر نادرپور , شعر ناب
گر آخرين فريب تو ، اي زندگي نبود
اينک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پيشتر که باز مرا سوي خودکشي
در پيش پاي مرگ ، فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام برکَنم اميد
آغوش گرم خويش به رويم گشاده اي
دانسته ام که هر چه کني جز فريب نيست
اما درين فريب ، فسونها نهاده اي
در پشت پرده ، هيچ نداري جز اين فريب
ليکن هزار جامه بر اندام او کني
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کني و مرا رام او کني
روزي نقاب عشق به رخسار او نهي
تا نوري از اميد بتابد به خاطرم
روزي غرور شعر و هنر نام او کني
تا سر بر آفتاب بسايم که شاعرم
در دام اين فريب ، بسي دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
اي زندگي ! دريغ که چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شاعرانه نادر نادرپور , عاشقانه نادر نادرپور , نادر نادرپور
پيکر تراش پيرم و با تيشه خيال
يک شب تو را ز مرمر شعر آفريده ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام
بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشيده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمني دهم
دزديده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين کنم
دست از سر نياز به هر سو گشوده ام
از هر زني ، تراش تني وام کرده ام
از هر قدي ، کرشمه رقصي ربوده ام
اما تو چون بتي که به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاکم فکنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويي دل از کسي که تو را ساخت ، کنده اي
هشدار زانکه در پس اين پرده نياز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
يک شب که خشم عشق تو ديوانه ام کند
بينند سايه ها که تورا هم شکسته ام !
((نادرنادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شعر ناب , شعر , غزلسرا
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
قراربخش دلم ، تاب گاهواره ی توست
تو ، ای شکوفه ی ایام آرزومندی
بمان که دیده ی من روشن از نظاره ی توست
نگاه پاک توام صبح آفتابی بود
کنون چراغ شبم پر ستاره ی توست
به یک اشاره ، مرا رخصت پریدن بخش
مه مرغ وحشی دل ، رام یک اشاره ی توست
به پاره کردن اوراق هر کتاب مکوش
دلم کتاب پریشان پاره پاره ی توست
شبی نماند که بی گریه ام به سر نرسید
زلال اشک پدر ، برق گوشواره ی توست
دلم چو موج ، بسر میدود ز بیم زوال
کرانه ای که پناهش دهد ، کناره ی توست
خجسته پوپک من ای یگانه کودک من
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , نادر نادرپور , شعر ناب , عکس متحرک باران
تهي کن جام را اي ساقيِ مست
که امشب ميل جام ديگرم نيست
مرا از سوز ساز و خندهيِ مِي
چه حاصل ؟ زانکه شوري در سرم نيست
خوش آن شب ها ، خوش آن شب هايِ مستي
که با او داشتم خوش داستان ها
شرابم شعله مي زد در دلِ جام
در آن مِي سوخت عکسِ آسمان ها
خوش آن شب ها که مست از ديدن او
هوايي در دلم بيدار مي شد
لبش چون جام سرخ از بوسه اي چند
لبالب مي شد و سرشار مي شد
چو از گيسوي او مي آمدم ياد
سرودي تازه برمي خاست از چنگ
به دستم تارهاي موي او بود
به چنگم ناله هاي اين دل تنگ
نگاه خنده آميزش در آن چشم
به لطف نوشخند صبح مي ماند
مرا گاهي به شوق از دست مي برد
مرا گاهي به ناز از خويش مي راند
سرودم بود و شور نغمه ام بود
که چشمانش نويد زندگي داشت
در آن شب هاي ژرف پُر ستاره
چو چشم بخت من تابندگي داشت
کنون او رفت و شور نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نيست
تهي کن جام را اي ساقي مست
که ديگر ، ميل جام ديگرم نيست
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شاعرانه , شعر ناب , شعر گرافی عاشقانه
برف خيال تو
در دستهاي دوستي من
بيش از دمي نماند
اي روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پيک بهاري
پيراهنت به پاکي صبح شکوفههاست
پنداشتم که ميرسي از راه
فرخندهتر ز معني الهام
در لفظ زندگاني من ، خانه ميکني
پنداشتم که رجعت سالي
از بعد چهار فصل
با بعثت خجستهي خورشيد
در شام جاهليت يلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوبارهاي
اي روح سردمهر زمستان
ديگر از آن طلوع طلايي چه مانده است
جز اين غروب زرد ؟
روز خوشي که ديدم آيا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشي بود روز تو
روزي که شمع مرده در آن آفتاب بود
((نادر نادرپور))
برچسب ها: اشعار نادر نادرپور , شعر باران , شاعرانه نادر نادرپور , شعر گرافی سپیدار
.: Weblog Themes By Pichak :.