جام دريا
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب
تا سحر تن شسته در باران
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ،
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس
مهر مي ورزيم
پس هستيم !
((فريدون مشيري))
-
کانال یوتیوب شعر های باران خورده
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , کانال فريدون مشيري , شعر احساس
من يقين دارم كه برگ
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ
آدمي هم مثل برگ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
مي تواند يافت لطف
هر چه باداباد را
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر ناب , جملات عاشقانه , زیباترین اشعار عاشقانه
شرم تان باد اي خداوندان قدرت
بس کنيد
بس کنيد از اينهمه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي
نگهداران صلح
اي جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اينکه مي باريد
بر دلهاي مردم سرب داغ
موج خون است اين که مي رانيد
بر آن کشتي خودکامگي موج خون
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هاي تان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد اين واي مادرهاي جان آزرده است
کاندرين شبهاي وحشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبياري مي کنند
بنگريد اين خلق عالم را که دندان
بر جگر بيدادتان را بردباري ميکنند
دست ها از دست تان اي سنگ چشمان بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد خواب مرگ بي گناهان است
و وجدان شماست
با تمام اشک هايم باز نوميدانه خواهش مي کنم
بس کنيد
بس کنيد
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد
بس کنيد
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه , شعر ناب
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين ببين که : دختر خورشيد صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين مرو هنوز به کامت نديده ايم
بنشين مرو هنوز کلامي نگفته ايم
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است ؟
بنشين که با خيال تو شب ها نخفته ايم
بنشين مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مکوش
يکدم کنار دوست نشستن گناه نيست
بنشين مرو حکايت وقت دگر مگو
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج ازين در چه مي بري ؟
بنشين مرو صفاي تمناي من ببين
امشب چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين مرو مرو که نه هنگام رفتن است
اينک تو رفته اي و من ازره هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه
مي بينمت نخفته بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو ازخواب در گريز
ياد منت نشسته بر ابر پريده رنگ
با خويشتن به خلوت دل مي کني ستيز
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر عاشقانه , شعر دلتنگی , شاعرانه
جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميکنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي کنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختيم نگر که فريبم نداده است
اين بندگي که زندگيش نام کرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم که زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر من به تنگناي ملال آور حيات
آسوده يک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از کرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو کجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن که نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شکنجه خدا را مکن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازيانه را
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شاعرانه فريدون مشيري , جملات شاعرانه فريدون مشيري , شعر
يک شب از دست کسي
باده اي خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوي اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاريکي
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشي
دورتر شايد تا عمق فراموشي
راه خواهد پيمود
کي از آن سرمستي خواهم رست ؟
کي به همراهان خواهم پيوست ؟
من اميدي را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابيدن مهري در دل
مثل جوشيدن شعري از جان
مثل باليدن عطري در گل
جريان خواهم يافت
مست از شوق تو از عمق فراموشي
راه خواهم افتاد
باز از ريشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشي تا فرياد
سفر تن را تا خاک تماشا کردي
سفر جان را از خاک به افلاک ببين
گر مرا مي جويي
سبزه ها را درياب
با درختان بنشين
کي ؟ کجا ؟ آه نمي دانم
اي کدامين ساقي
اي کدامين شب
منتظر مي مانم
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه فريدون مشيري , شعر ناب
من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حيات را ؟
من با کدام يارا
در اين غبار سنگين
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟
در انهدام جنگل
در انقراض دريا
در قتل عام ماهي
من با کدام مايه صبوري
فرياد برنداشته ام
آي ؟
پيکار خير و شر
کز بامداد روز نخستين
آغاز گشته بود ،
در اين شب بلند به پايان رسيده است
خير از زمين به عالم ديگر گريخته ست
وين خون گرم اوست که هر جا که بگذريم
بر خاک ريخته ست
در تنگناي دلهره، اينک
خاموش و خشمگين به چه کاريم ؟
فرياد هاي سوخته مان را
در غربت کدام بيابان
از سينه هاي خسته برآريم ؟
اي کودک نيامده ! اي آرزوي دور
کي چهره مي نمايي؟
اي نور مبهمي که نمي بينمت درست
کي پرده مي گشايي ؟
امروز دست گير که فردا
از دست رفته است
انسان خسته اي که نجاتش به دست تست .
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شاعرانه ناب , شعر ناب , اشعار فريدون مشيري
ترا من زهر شيرين خوانم اي عشق
که نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم
تو زهري زهر گرم سينه سوزي
تو شيريني که شور هستي از تست
شراب جام خورشيدي که جان را
نشاط از تو غم از تو مستي از تست
به آساني مرا از من ربودي
درون کوره غم آزمودي
دلت آخر به سرگردانيم سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي
بسي گفتند دل از عشق برگير
که نيرنگ است و افسون است و جادوست
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمي شيرين دلم را مي نوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد
مرا مهر تو در دل جاوداني است
وگر عمرم به ناکامي سرايد
ترا دارم که مرگم زندگاني است
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , دلنوشته , شعر ناب , شاعرانه آرانم
كاش مي ديدم چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است
آه وقتي كه تو لبخند نگاهت را
مي تاباني
بال مژگان بلندت را
مي خواباني
آه وقتي كه توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوي اين شتنه جان سوخته مي گرداني
موج موسيقي عشق
از دلم مي گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم مي گردد
دست ويرانگر شوق
پرپرم مي كند اي غنچه رنگين پر پر
من در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد
رقص شيطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهاني بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابديت را مي بينم
بيش از اين سوي نگاهت نتوانم نگريست
اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست
كاش مي گفتي چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است ...
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , دلنوشته , عاشقانه
موج مي آمد چون كوه ، و به ساحل مي خورد !
از دل تيره امواج بلند آوا
كه غريقي را در خويش فرو مي برد
و غريوش را با مشت فرو مي كشت
نعره اي خسته و خونين بشريت را
به كمك مي طلبيد :
آي آدمها
آي آدمها
ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !
به خيالي كه قضا
به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !
« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »
هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !
آستين ها را بالا نزديم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم
تا از آن مهلكه شايد برهانيمش
به كناري برسانيمش ! .
موج مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .
با غريوي
كه به خواموشي مي پيوست .
با غريقي كه در آن ورطه به كف ها به هوا
چنگ مي زد مي آويخت
ما نمي دانستيم
اين كه در چنبر گرداب گرفتار شده است
اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است
اين منم
اين تو
آن همسايه
آن انسان!
اين مائيم !
ما
همان جمع پراكنده
همان تنها
آن تنها هائيم !
همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم
آن صدا ، اما خاموش نشد
آي آدم ها
آي آدم ها
آن صدا هرگز خاموش نخواهد شد
آن صدا در همه جا دائم در پرواز است !
تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد
خاطري آشفته ست
ديده اي گريان است
هر كجا دست نياز بشري هست دراز
آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .
آه اگر با دل وجان گوش كنيم
آه اگر وسوسه نان را يك لحظه فراموش كنيم
آي آدم ها را
در همه جا مي شنويم .
در پي آن همه خون كه بر اين خاك چكيد
ننگ مان باد اين جان !
شرم مان باد اين نان !
ما نشستيم و تماشا كرديم !
در شب تار جهان
در گذركاهي تا اين حد ظلماني و توفاني !
در دل اين همه آشوب و پريشاني
اين از پاي فرو مي افتد
اين كه بردار نگونسار شده ست
اين كه با مرگ درافتاده است
اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند
اين منم
اين تو
آن همسايه !
آن انسان
اين مائيم .
ما
همان جمع پراكنده همان تنها
آن تنها هائيم !
اينهمه موج بلا در همه جا مي بينيم
آي آدم ها را مي شنويم
نيك مي دانيم
دشتي از غيب نخواهد آمد
هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم
با ستمكاري ناداني اينگونه مدارا نكنيم
آستين ها را بالا بزنيم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش
مهرباني را
دانائي را
بر بلنداي جهان
بنشانيمش
آي آدم ها
موج مي آيد .
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر , شعر ناب , اشعار فريدون مشيري
بگذار که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آن گاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گيرم از اين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور، از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و باليست که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سر و پاي تو در روشني صبح
روياي شرابيست که در جام بلور است
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خاک
از بوسه خورشيد چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشقست
راه دل خود را نتوانم که نپويم
هر صبح در آئينه جادويي خورشيد
چون مينگرم، او همه من، من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجودست
در سينه من نيز دلي گرمتر از اوست
او يک سر آسوده به بالين ننهاده است
من نيز به سر ميروم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناک بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار که سرمست و غزلخوان، من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر ناب , عاشقانه ها , شعر عاشقانه
گر چه با يادش ،
همه شب ، تا سحر گاهان نيلي فام
بيدارم
گاهگاهي نيز
وقتي چشم بر هم مي گذارم
خواب هاي روشني دارم
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست ، بيداري !
اينك ، اما در سحر گاهي ، چنين از روشني سرشار
پيش چشم اين همه بيدار
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم ، همراه او ؟
بازو به بازو
مست مست از عشق ، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور
از اين سوي دريا ، رفته تا دروازه خورشيد
اي زمان ، اي آسمان ، اي كوه ، اي دريا !
خواب يا بيدار
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه , شعر ناب
قھر مکن اي فرشته روي دلارا
ناز مکن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشکي به خارزار وجوديم
تا چه کند شعله ھاي خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينھمه شيرين
چھره پر از خشم و قھر اينھمه زيبا
ناز ترا ميکشم به دديه منت
سر به رھت مينھم به عجز و تمنا
از تو به يک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
ھر دو به چشمان دلفريب تو پيدا
از ھمه بازآمديم و با تو نشستيم
تنھا تنھا به عشق روي تو تنھا
بوي بھار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چھره گلزار
آتش مي را ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھاي گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه که جان ميدھد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانه ھاي دل انگيز
با تو نشستن بھار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بي وفايي بس کن
بازآ بازآ به مھرباني بازآ
شايد با اين سرودھاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز يک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , فريدون مشيري , شعر , شعر ناب
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي ره برد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد
كجا بايد صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
با اين مهر ، با اين ماه
با اين خاك با اين آب
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است ...
نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟
((فريدون مشيري))
برچسب ها: شعر عاشقانه , شعر ناب , اشعار فريدون مشيري , فريدون مشيري
هوا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شکفته در بر من
بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر ناب , شاعرانه آرام , شعر عاشقانه
ماهى هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيکران تو
مى برد مرا بهر کجا که ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغکان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
اى زلال پاک
جرعه جرعه جرعه ميکشم ترا بکام خويش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
اى هميشه خوب
اى هميشه آشنا
هر طرف که ميکنم نگاه
تا همه کرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه ميکند شنا
در ميان بازوان تو
ماهى هميشه تشنه ام
اى زلال تابناک
يک نفس اگر مرا بحال خود رها کنى
ماهى تو جان سپرده روى خاک
((فريدون مشيري))
برچسب ها: شعر ماهی , اشعار فريدون مشيري , شعر ناب , فريدون مشيري
شنيدم مصرعي شيوا ، که شيرين بود مضمونش
منم مجنون آن ليلا که صد ليلاست مجنونش
به خود گفتم تو هم مجنون يک ليلاي زيبايي
که جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
مگر آن ماه را سازي بدين افسانه افسونش
نوايي تازه از ساز محبت ، در جهان سرکن
کزين آوا بياسايي ز گردشهاي گردونش
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن
که خود آگاهي از نيرنگ دوران و شبيخونش
ز عشق آغاز کن ، تا نقش گردون را بگرداني
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مهر آويز و جان را روشنايي ده که اين آيين
همه شادي است فرمانش ، همه ياري است قانونش
غم عشق تو را نازم ، چنان در سينه رخت افکند
که غمهاي دگر را کرد از اين خانه بيرونش!
غرور حسنش از ره ميبرد ، اي دل صبوري کن
به خود باز آورد بار دگر شعر فريدونش
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه , شعر ناب
به چشمان پريرويان اين شهر
يه صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يک تن ازين نا آشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي ، به اميدي که اين اوست
نگاه بيقرارم خيره مي ماند
يکي هم ، زين همه ناز آفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم کرده راهي
مرا با خود به هر سويي کشاندند
شنيدم بار ها از رهگذاران
که زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من ، چشم اميدم نمي خفت
که مرغي آشيان گم کرده بودم
ز هر بام و دري سر مي کشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود.
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سر گردان ، دو بي کس
ز خود بيگا نه ، از هستي رميده
ازين بيدرد مردم ، رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها شکسته
تن از نا مهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن کشيده
به خلوت ، سر به زير بال برده
دو تنها و دو سر گردان ، دو بي کس
به خلوتگاه جان ، با هم نشستند
زبان بي زباني را گشودند
سکوت جاوداني را شکستند
مپرسيد ، اي سبکباران ، مپرسيد
که اين ديوانه از خود بدر کيست ؟
چه گويم ؟ از که گويم ؟ با که گويم ؟
که اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم که نا آگاه
به درياي در افتد بيکرانه
لبي ، از قطره آبي ، تر کرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مپرسيد ، اي سبکباران ، مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
((فريدون مشيري))
برچسب ها: شعر ناب , فريدون مشيري , شاعرانه فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري
بي تو سي سال ، نفس آمد و رفت
اين گرانجان پريشان پشيمان را
کودکي بودم وقتي تو رفتي ، اينک
پيرمردي است ز اندوه تو سرشار ، هنوز
شرمساري که به پنهاني ، سي سال به درد
در دل خويش گريست
نشد از گريه سبک بار هنوز
آن سيه دست سيه داس ، سيه دل که ترا
چون گلي ، با ريشه
از زمين دل من کند و ربود
نيمي از روح مرابا خود برد
نشد اين خاک به هم ريخته ، هموار هنوز
ساقهاي بودم ، پيچيده بر آن قامت مهر
ناتوان، نازک ، ترد
تند بادي برخاست
تکيه گاهم افتاد
برگهايم پژمرد
بي تو، آن هستي غمگين ديگر
به چه کارم آمد يا به چه دردم خورد ؟
روزها طي شد از تنهائي مالامال
شب ، همه غربت و تاريکي و غم بود و ، خيال
همه شب چهرهي لرزان تو بود
کز فراسوي سپهر
گرم ميآمد در آينهي اشک فرود
نقش روي تو ، درين چشمه ، پديدار هنوز
تو گذشتي و شب و روز گذشت
آن زمانها
به اميدي که تو ، بر خواهي گشت
مي نشستم به تماشا ، تنها
گاه بر پرده ابر
گاه در روزن ماه
دور ، تا دورترين جاها ميرفت نگاه
باز ميگشتم تنها ، هيهات
چشمها دوختهام بر در و ديوار هنوز
بي تو سي سال نفس آمد و رفت
مرغ تنها، خسته ، خون آلود
که به دنبال تو پرپر ميزد
از نفس ميافتاد
در نفس ميفرسود
نالهها ميکند اين مرغ گرفتار هنوز
رنگ خون بر دم شمشير قضا ميبينم
بوي خاک از قدم تند زمان ميشنوم
شوق ديدار توام هست
چه باک
به نشيب آمدم اينک ز فراز
به تو نزديکترم ، ميدانم
يک دو روزي ديگر
از همين شاخهي لرزان حيات
پر کشان سوي تو ميآيم باز
دوستت دارم
بسيار
هنوز
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر ناب , شاعرانه آرام , شعر عاشقانه
هر روز مي پرسي که : آيا دوستم داري ؟
من ، جاي پاسخ بر نگاهت خيره مي مانم
تو در نگاه من ، چه مي خواني ، نمي دانم
اما به جاي من ، تو پاسخ مي دهي : آري !
ما هر دو مي دانيم
چشم و زبان ، پنهان و پيدا ، رازگويانند
وآنها که دل به يکديگر دارند
حرف ضمير دوست را ناگفته مي دانند
ننوشته مي خوانند
من « دوست دارم» را
پيوسته ، در چشم تو مي خوانم
نا گفته ، مي دانم
من آنچه را احساس بايد کرد
يا از نگاه دوست بايد خواند
هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم که : آيا دوستم داري
قلب من و چشم تو مي گويد به من : آري
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شعر دوست دارم , عاشقانه ها , شعر ناب
من روز خويش را با آفتاب روي تو
کز مشرق خيال دميده است
آغاز مي کنم
من با تو مي نويسم و مي خوانم
من با تو راه مي روم و حرف مي زنم
وز شوق اين محال
که دستم به دست توست
من جاي راه رفتن
پرواز مي کنم
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه , شعر ناب
وقتي كه شانه هايم
در زير بار حادثه ميخواست بشكند
يك لحظه از خاطر پريشان من گذشت
بر شانههاي تو
ميشد اگر سري بگـذارم
و اين بغض درد را
از تنگـناي سينه برآرم به هاي هاي
آن جان پناه مهر
شايد كه ميتوانست
از بار اين مصيبت سنگـين آسودهام كند
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر کوتاه , شعر ناب , شاعرانه آرام
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
آواي تو مي خواندم از لايتناهي
آواي تو مي آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سياهي
امواج نواي تو به من مي رسد از دور
دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي
وين شعله که با هر نفسم مي جهد از جان
خوش مي دهد از گرمي اين شوق گواهي
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي
((فريدون مشيري))
برچسب ها: شعر ناب , شعر کوتاه , شاعرانه آرام , دنیای شعر
معناي زنده بودن من ، با تو بودن است
نزديک ، دور
سير ، گرسنه
رها ، اسير
دلتنگ ، شاد
آن لحظه اي که بي تو سر آيد مرا مباد
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازي تو ، در کنار تو
مفهوم زندگي است
معناي عشق نيز
در سرنوشت من
با تو ، هميشه با تو
براي تو ، زيستن
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , شعر کوتاه , شعر ناب , عکس گل زیبا
من اميدي را در خود بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابيدن مهري در دل
مثل جوشيدن شعري در جان
مثل باليدن عطري درگل
جريان خواهم يافت
مست از عشق تو ، ازعمق فراموشي
راه خواهم افتاد
باز از ريشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشي تا فرياد
سفر تن را تا خاک تماشا کردي
سفر جان را از خاک به افلاک ببين
گر مرا مي جويي
سبزه ها را درياب ، با درختان بنشين
کي ؟ کجا ؛ آه نمي دانم
اي کدامين ساقي
اي کدامين شب
منتظر مي مانم.
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شعر ناب , شعر عاشقانه , زیباترین اشعار عاشقانه
اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين که ناله ميکشم از دل
که آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر کن پياله را
((فريدون مشيري))
برچسب ها: فريدون مشيري , اشعار فريدون مشيري , شاعرانه , شعر ناب
بخوان ، اي مرغ مست بيشه دور
كه ريزد از صدايت شادي و نور
قفس تنگ است و دل تنگ است ، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شعر کوتاه , دوبیتی ناب , شعر ناب
به پيش روي من تا چشم ياري مي كند ، درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست
خروش موج با من مي كند نجوا
كه : هر كس دل به دريا زد رهائي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت
مرا آن دل كه بر دريا زنم ، نيست
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شعر دریا , شعر ناب , فريدون مشيري
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.