جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميکنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي کنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختيم نگر که فريبم نداده است
اين بندگي که زندگيش نام کرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم که زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر من به تنگناي ملال آور حيات
آسوده يک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از کرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو کجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن که نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شکنجه خدا را مکن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازيانه را
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , شاعرانه فريدون مشيري , جملات شاعرانه فريدون مشيري , شعر
.: Weblog Themes By Pichak :.