تمامِ فکرهایم را کرده ام
بهترین راه همین است
که یک شب زلزلهای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی میخوری با پنیر و گردوی تازه؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
شب به شب
تنی خسته را از لباسی خاکی میکشد بیرون
می خواباندش بر زمینی سرد و سخت
و روحش را میفرستد به رویا
بی دغدغه ی فردا و فرداها
بی خیال خالی جیبش
بی تعهد به سفرهای که خوابِ نان میبیند
روحش را میفرستد به یک تابستانِ طولانی
بهانه نمیدهد
به دست مردی که روی دردِ استخوانش خوابیده
و فکر میکند
این خانه تاریک ... خانه ی من است ؟؟
این خمیده شبح ... سایه ی من؟؟
روزِ جهانی کارگر بر زنان و مردانِ زحمت کشِ ایران زمین گرامی باد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر کارگر
صد سال که تنها باشی
جز در خیال یک درخت
هیچ جایِ آرزوهایِ سبز جا نمی گیری
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
حرمت نگه می دارم
اگر نه باید تو را
عاشقانه های تو را
خاطرات تو را
می بستم به بد و بیراه
باید اصالت تو را
می بستم به نانجیب ترین حرف هایِ رایجِ کوچه و خیابان
فحشِ آدم و عالم را می کشیدم به عشقِ بی صاحبت
روزهای بی پدر مادرِ تنهایی
شب های لا مروت بی خوابی
غروب های نحسی که صدای اذان بلند میشود
صدای نفرینهای مادرم بلند میشود
سایه ی نبودنت قد می کشد
و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط می کشم
تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم
خدا ا ا ا ا ا ا یِ من !!!!
با این همه بدی
چقدر هنوز دوستش دارم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
باز عطرِ هزار پائیز
پیچیده در خواهشِ گیسوانم
به یادِ صخرههای سنگی ساحل و آبی دریا
به یاد بلوطهای کنارِ خیابان
به یاد شورش دستهای عصیانی تو
یا عریانی آن روزهای من
باز به سرزمینِ سردِ خانه ام
به نوازشم بیا
باز بگو بهارم، سلام !
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
گاهی هیچ چیزی درست عمل نمی کند
جز همان دولولی که رویِ شقیقه ی زندگی گذاشته ای
به معجزه ی لحظه ی آخر هیچ اعتباری نیست
حواست به قمارهایی که هنوز نباختهای باشد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
دستی
از غروب بیرون می زند
روی کاغذ
عکسِ یک قلب می کشد
عکسِ خطی شکسته و سیاه
شعری بی دوام
عکسِ اشک
عکس آهی ناتمام
عکس امضای شاعری همچنان درگیرِ سراب
دستی
جمعه ها را دلگیر می کند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
با محبوبم در یک شهر زندگی می کنم
بین ما
چند خیابان
چندین خانه
یک پل هوایی
دریاچه ای کوچک
و صدها هزار آدمند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
حالا که هستی
تسکین باش برایم
تنهایی
مثل یک گرگ
زنجیر پاره کرده
ریشههای بودنِ مرا
باورِ بودنِ تو را
می درد
و می درد
و می درد..
حالا که هستی
تسکین باش برایم
مرا در آغوش بگیر و بگو
کجا رفتند؟
آدمهایی که دوستم داشتند
کجا هستند؟
آدمهایی که دوستشان داشتم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
رودخانه ها
از خیانتِ نفس گیرِ کدام دریا
به بسترِ حقیرِ خانه ی ما گریخته اند؟
کدام دستِ بی شرم
پرهیز را از دستهای تو ربوده است
در این لحظههای شوم
که عشق در سینه ات
آرام آرام میمیرد
روحِ کدامیک از ما برهنه میشود
کدامینِ ما
بینِ ماندن و رفتن و بخشیدن
سکوت
در هیاهوی جهنم را میگزیند .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
جمعه
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی
آسمان قانونِ دلتنگی را میداند
همین است که میبارد
و میبارد
و میبارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بیتابانه
بر زخمهای این تنِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانهای که دست هایش بوی ویرانگی میدهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
ببارم
و ببارم
و ببارم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر جمعه , غروب دلتنگی
به آغوشِ خسته ام مجالی ده
بگذار
گریستن
بر زخم های دیرین
قلب های خفته را
به عشق
مبتلا کند
بگذار
بازگشتِ نیلگونِ چشمانت
بیهوده زیبا نباشد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
در این مخالف آبادِ بی انتها
برای بغضِ خاموشت
شانه ای پر یقین آورده ام
خاصیتِ دل همین است
باران هر دو سوی پنجره اش می بارد . .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شعر باران , شعر کوتاه , شعر ناب
باید تو را زیباتر از این می کردم
باید گیسوانت را شانه می زدم
پیراهن ابریشمی تنت می کردم
باید چادر گلدارت را روی شانه هایت می انداختم
یک دست گل نرگس تقدیمت می کردم
پیشانی ات رو بوسه میزدم
با اندوهی پر افتخار می گفتم خداحافظ ...
باید طوری روانه ات می کردم
که هر که تو را میدید
آهی می کشید
میگفت
بی چاره کسی که تو را بوسید و گفت .... خداحافظ .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر گرافی اینستاگرام , شعر گرافی
می گفت آدم ها گنجشک های حیاط پشتی خانه تان نیستند
که برایشان دانه بپاشی،
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی.
گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی برایشان درد دل کنی
یا چشمهایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت
به جیک جیکشان گوش کنی.
بعد یکروز حوصله ات سر برود.
خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ،
راهت را بکشی بروی.
آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به کیش کیش ندارند.
میروند اما با دلی شکسته
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
شنبه ها، باید در خانه ماند!
خیابانها نباید شاهد قدمهای کسی باشند
که روز قبلِ آن
دویده است
راه خانه تا کافه را
راه کافه تا آن کوچه ی همیشگی
راهِ کوچه تا نیمکتِ چوبی قدیمی
و آن درخت
که میشد زیرش منتظر بود
شماره گرفت
بارها به ساعت نگاه کرد
و ناگهان به کسی دورترها دست تکان داد
و دوید
و رسید
خیابانهای شنبه صبح
تا زمانی که آدمها را به هم نرسانند
غمگینترین خیابانهای دنیا هستند
غمگین تر از آن صندلیهای خالی کافه ها
خلوتِ کوچه ها
آن نیمکتهای فراموش شده
و یک درخت
تنها یک درخت
که هیچکس زیر سایهاش منتظر نیست
چرا، چرا، چرا به فکرش نمیرسد
یکی از این آخر هفتهها برسد؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شعر گرافی اینستاگرامی , شعر گرافی , اشعار نیکی فیروزکوهی
زمان !
اگر به عقب بر میگشت
تنها پشیمانی ام
خالی نکردنِ گلوله ی آخر بود
در مغزِ پوچِ زندگی !
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
دوست داشتم در را رو به این هوای خاکستری سرد ببندم
گل کفشهایم را روی پادری خانه پاک کنم
و وقتی بر میگردم
تو آنجا ایستاده باشی با فنجان قهوه ات
خسته از نبودنهای من
سیگارت را پک بزنی
و آمدنم را زیر چشمی تماشا کنی
دوست داشتم میگفتی باید با هم صحبت کنیم
بعد دستهایم را میگرفتی ، بی آنکه صحبتی کنیم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
می نشینم رویِ ایوان
با دو استکانِ چای
آری فقط با دو استکانِ چای
مینشینم به انتظار
فکر میکنم
فکر میکنم و تکرار میکنم
... تو میآیی
... تو میآیی
... تو میآیی
و یک روز
تو میآیی
رویِ ایوان
برایِ صرفِ چای میآیی
و میپرسی
هنوز هم دوستم داری؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب
رنجیده ام
دستم را در دسن لحظه ات بگذار
که آغوش این شهر افق ندارد
که خواهش بزرگیست
دلتنگ نبودن در کوچ
و آرزوی زیباییست
بازگشت
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه
آخر قصه را بردار و با خودت ببر
همان یکی بود و یکی نبود
همان گنبد کبود
را برای من بگذار
در فکر شروعی دوباره ام
من بودم و هنوز کس دیگری نبود
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
دستم را بگیری و زیر گوشم زمزمه کنی
پشتِ خواب های نا آرامِ تو
چیزی بیش از نگرانی هایِ زنانه نیست
دستت را بگیرم و زیر گوشت زمزمه کنم
پشتِ نگرانی هایِ زنانه ی من
مردی ایستاده
که دیوانه وار دوستش دارم ... .
من هم معتقدم که مردان از مریخ می آیند و زنان از ونوس
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه
زنی با موهای سیاه
با بارانی سیاه
با شال گردنی سیاه
با کاغذی در مشت
رویش نوشته
" تو بهانه شعرهای منی"
زنی که دل به بارانی خیابانها میدهد
میرود
میرود
میرود
و زیر لب میخواند
" دعا کن بر نگردم "
زنی شبیهِ من
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه
کاش چرخِ روزگار برای یکبار هم که شده طوری میچرخید،
که هر کسی، دیگری را فقط به خاطرِ خودش دوست میداشت.
تنها اگر یکبار تجربه میکردیم دلهامان بی هیچ توقعی بتپد
و دست هامان بی هیچ احتیاطی
در دستهای دیگری آرام بگیرد ...
تنها اگر یکبار میتوانستیم دنیا را به قشنگی،
به لطافت از زاویهِ چشمِ هم ببینیم ...
آنوقت شاید با گفتنِ چندِ فعل ساده،
چنان ملالت بار، بی هیچ دلواپسی،
از روزهای خوبِ خوب عبور نمیکردیم.
شاید آرزو نمیکردیم گوشه ای، فرسنگها دور از هم،
بی کرامتِ عشق، خاموش بگیریم ...
و در یک زمستانِ سرد،
پلک هامان را به روی انعکاسِ نگاهِ یکدیگر ببندیم
و بی خبر و تنها بمیریم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: شعر پاک , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
کاش می دانستی
زنی که بغض داشت
شانههایِ تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که نیازِ نوازش داشت
دستهای تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که هزار قصه برای گفتن داشت
یک شبِ دیگر کنارِ تو را کم داشت
کاش میدانستی
زنی که دلِ رفتن نداشت
آغوش تو را کم داشت
کاش میدانستی
آن زن
من بودم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
با عشق نوازشش کن
بگذار بهار
زیر دستان تو
زیر پیراهن یک زن
شکوفه کند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شاعرانه نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر عاشقانه
بیا ...
بی تو...
آنچنان پر جراحت روی دستِ دنیا افتاده ام
که سربازی تنها
با تفنگی بیِ تیر
و قلبی که سینهاش را میشکافد
تا هزار تکه شود
بر زمینی، که صدای پای دشمن را به او نزدیک تر و نزدیک تر میکند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه
از ساق پایم شروع کن
زندگی می توانداز بعداز ظهر یک جمعه
از نوازش
از لمس پوست بدنم
از دستهاي یک مرد
شروع شود
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه
مطالب جديد تر | مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.