بیا قانونِ طبیعتِ مادرانمان را مشق نکنیم
بیا خودمان باشیم
حتی اگر با صفرهای ترسناک
تخمینمان زدند
بیا از گرگها نترسیم
بیا از تهدیدِ هیچ دستی
هیچ سنگی نترسیم
بگذار ایجازِ ما
نقطه ی پایانی بر افسانه ی مرگِ عاشقان باشد
که عشق اگر خطاست ... ما خطاکاریم
((نیکی فیروز کوهی))
👇👇👇
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
دیوانه وار
بی هیچ تسلایی میگریختم
و باز آرزو داشتم، دوستم داشته باشد
عشق بود یا جنون؟
او بود یا سایهای محو از رویایی دور؟
من بودم یا روحی مبتلا
آلوده به دردِ عشق
آلوده به دلی تنگ؟
((نیکی فیروزکوهی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
هيچكس نمیگويد اگر
شب را از آدم بگيرند
و تاريكی را
و معجزهی سكوت را
و عظمتِ بیانتهایِ تنهايی را
از آدم بگيرند
دستِ دردهای هزارسالهی
خودمان را بگيريم
به كدام جهنمی ببريم..؟!
((نیکی فیروز کوهی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
گاهی خواب میبینم
که همه ی مردهای دنیا
در باران میآیند
با اسب میآیند
و خشمگین که میشوند
با داسی در دست میآیند
گندم از آفتاب می نویسد
و دستی گیسوانِ سیاهش را درو میکند
من در خوابهایم گریه میکنم
و دستی گیسوانِ سیاهِ مرا ناز میکند
کاش مردِ گندم هرگز نمیآمد
یا اگر میآمد داس نداشت
یا دست نداشت
یا اگر دست داشت ، نوازش را هم به یاد داشت
گندم گریه نکن! !
خواب دیدهام مردی با دستهای مهربان میآید
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
سرخوشی بی دریغی ست
خندیدن
دیوانه وار خندیدن
که در خوابِ مه آلودِ هیچ قلّهای نمیگنجد
سنگ چه اندازه، سرشار است از زندگی
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
روزی به دیدارم خواهی آمد که دیگر نمیشناسمت
من با پیراهنی ساده
آشفته حال
خیره به خالی دنیا
با خودم غریبه
با دیگران غریبه تر
جایی نشستهام که نمیدانم کجاست
تو چون همیشه با وقار
با تردید نگاهم میکنی
شاخه گلی روی زانوانم میگذاری
سری تکان میدهی
و میروی ...
من ...
خیره به خالی دنیا
به ناگهان، رفتنت را میشناسم
((نيكى فيروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
رنجیده ام
دستم را در دستِ لحظه ات بگذار
که آغوشِ این شهر افق ندارد
که خواهش بزرگی ست
دلتنگ نبودن در کوچ
و آرزو یِ زیبائی ست
باز گشت
((نيكى فيروزكوهى))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
حالت چطور است محبوبم؟
هر بار می پرسم جواب می دهی خوبِ خوب. هر بار که می پرسی جواب می دهم خوبِ خوب!
اما دوست دارم بدانم حال تو هم بالا و پایین دارد؟ روزهایی که بهتری، آرامتری؟ و روزهایی که از زهر مار هم تلخ تری؟ روزهایی که عقلت بر احساست آنچنان غلبه کرده که با اطمینان خاطر به خودت می گویی این درست ترین کار ممکن بود؟ و روزهایی که از شدت دلتنگی نمی دانی با خود بیقرار و ناچارت چه کنی؟
من روزهایی دارم که با خودم فکر می کنم بی خبری یعنی خوش خبری. که همین که کسی سراغی از من نمی گیرد، که همین که اصلا عین خیال تو هم نیست که باید خبری از من بگیری، همین تنهایی و بی کس بودن برایم آرامش بخش است. مثل یک آدم مسخ در خانه و محل کارم راه می روم و فکر می کنم، شاید هم فکر نمی کنم ولی اینطور به نظرم می رسد که زندگی همین است ... همین بی وزنی مطلق .... و روزهایی دارم که اگر همین عقل و منطق نصفه نیمه ام نبود و اگر آدمهای مهم دیگری در زندگی ام نبودند که دوستشان دارم و دوستم دارند و اگر نسبت به عاطفه و دوست داشتن همین آدمهای مهم زندگی ام احساس مسوولیت نمی کردم، فقط خدا می داند چه اتفاقاتی برای من یا تو رقم می خورد. ... .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر ناب , شعر عاشقانه , نیکی فیروزکوهی
می خندی
و من متقاعد می شوم
جهان در فنجانی قهوه
کنار کسی که دوستش داری، خلاصه می شود
((نیکی فیروزکوهی ))
برچسب ها: اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر ناب , شعر عاشقانه , نیکی فیروزکوهی
درد ناک تر از همه این است
که هر چیزی
هر چیزی
تو را به یاد من می آورد
و تلخ ترینشان ، بیشتر
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
به كوه
به دشت
به بيايان به باغ همسايه به هر كجا قدم گذاشتم
يكى داشت
به عشق كسي ، چيزي، جايي، ارزويي سبزه ها را گره مى زد
خداي من!!!
آدمها پر شده اند از گم كرده ها
كدام سيزده قرار است روزگار خالي ما بدر شود؟
((نيكى فيروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف میکند مرا
از مرگ
و نبودن .....
((نیکی فيروزكوهى))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
روز ها
هفته ها
سالهاست که نیستی
و من هنوز فکر میکنم
هنوز دیر نیست
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
مردهایِ زیادی
با خیالِ من خوابیده اند
با چشم بسته
مرا سر تا به ناخن
عریان دیده اند
گیسوانِ سیاهم را ناز کرده اند
نازم کشیده اند
خواب دیده اند
خواب دیده اند
شبهای زیادی به دنیا پشت کرده ام
سیگار کشیده ام
کنارِ بغضهایم درد کشیده ام
برایِ آغوشی که نیست آه کشیده ام
یکی از این شبها تو میآیی
خواب دیده ام
خواب دیده ام
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
روزی به دیدارم خواهی آمد که دیگر نمیشناسمت
من با پیراهنی ساده
آشفته حال
خیره به خالی دنیا
با خودم غریبه
با دیگران غریبه تر
جایی نشستهام که نمیدانم کجاست
تو چون همیشه با وقار
با تردید نگاهم میکنی
حالم را میپرسی
حالم را؟؟ پس از اینهمه سال ؟؟
شاخه گلی روی زانوانم میگذاری
سری تکان میدهی
و میروی ...
من ...
خیره به خالی دنیا
به ناگهان، رفتنت را میشناسم .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
از تاریخِ عکس هامان بیرون بیا
پای آغوشِ من در میان است
شعری
نوازشی
یک استکان چای
یا هر چیزی
هر چیزی که پنجرههای بسته را باز کند
هر چیز که خاطره ی عشق را
در گوشه گوشه ی خانه زنده کند
دل باران میخواهد
و شانههای پر اعتماد
از تاریخِ عکس هامان بیرون بیا
تا بهارِ آینده این دل زنده نیست
همه میدانند
بی عشق
نبضِ شاعر، کند میزند .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
نازنینم !
از تو دور .... از خانه دور ... از خودم دورم
دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدانهای شمعدانی کنار حوض
برای بوی زعفران شله زردهای نذری
برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار میکشید
برای قرمزی و شیرینی یک قاچ هندوانه
برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره
برای پریدن از روی جوب
برای ایستادن در صف نانوایی
برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی
برای قند پهلویش
برای پنیر و گردویش
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه
برایِ هیاهویِ بچهها پشت دیوار هر خونه
خانه پدری یک بهانه بود
دلم برای کودکیهایم
دلم برای نیمه ی گم شده ام
دلم برای خودم تنگ شده است
دلم بی نهایت ، بی نهایت برای تو تنگ شده است
کجایی تو ؟؟
((نيكى فيروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
رودخانه ها
از خیانتِ نفس گیرِ کدام دریا
به بسترِ حقیرِ خانه ی ما گریخته اند؟
کدام دستِ بی شرم
پرهیز را از دستهای تو ربوده است
در این لحظههای شوم
که عشق در سینه ات
آرام آرام میمیرد
روحِ کدامیک از ما برهنه میشود
کدامینِ ما
بینِ ماندن و رفتن و بخشیدن
سکوت
در هیاهوی جهنم را میگزیند .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
چیزی در تو عجیب است
شبهای حزن انگیز کویر را دوست داری
به عشق یک ستاره
صاعقه را
برای باورت به ابر
برگ را
به عزتِ خاطره ی پائیز از بهار
من را
به خاطرِ عطرِ موهای پریشانم
که آنچنان عجیب در هوای تو میپیچد
که کویر را عاشقِ ستاره میکنی
باران را مهمان ابر
و برگ را سهمِ دسته گلی در دستهای من .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
... آرزویم این است
که این شهریور جورِ دیگری بیاید
آسمان نه مثل هر سال ،امسال جورِ دیگری آبی
آفتاب بر بام خانه هامان جورِ دیگری بتابد
ابری اگر بارانیست ، جورِ دیگری ببارد
روزگار جورِ دیگری با ما
آدمها جورِ دیگری باهم
زندگیها جورِ دیگری باشند
آرزویم این است
یک روز حالِ من جورِ دیگری باشد
به سراغت بیایم
جورِ دیگری نگاهم کنی
جراتی داشته باشم
جورِ دیگری بگویم
" دوستت دارم "
((نيكى فيروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
با من مدارا کن
بگذار دلهره ی جدایی را
در حافظه ی هیچ عاشقی شکوفا نکنیم
((نيكى فيروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
زنی با موهای سیاه
با بارانی سیاه
با شال گردنی سیاه
با کاغذی در مشت
رویش نوشته
" تو بهانه شعرهای منی"
زنی که دل به بارانی خیابانها میدهد
میرود
میرود
میرود
و زیر لب میخواند
" دعا کن بر نگردم "
زنی شبیهِ من
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
مجادله ی عجیبی است میان من و حضورِ مبهمی
که در شقیقه هایم
در بند بند انگشتانم
یا پشتِ چشمهایم خانه کرده
به هر پهلو که میچرخم
کابوسِ یک زن خودش را به خوابِ من میزند
در کشاکشِ کدام دلخوشی اسیر شدهام ...
هنوز نمیدانم .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
زن زیبائی نیستم
موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم میآید
و نه شب را به یادت میآورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هایی
که گاهی سیاه میزند
گاهی قهوه ای
و گاه که به یاد مادرم میافتم عسلی میشوند و کمی خیس
دستهایم .... دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر مینویسند
مرا همینطور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش میخواهند
و دستهای که نوازشت میکنند
و چشمهایی که
به شرقیِ صورتِ من میآیند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
به مردی که دیر به خانه می آید
در آغوشم نمیگیرد
نوازشم نمیکند
شعری نمیگوید
شعری نمیخواند
مرا نمیبیند
مرا نمیخواهد
به مردی که دیگر مثلِ قبل دوستم ندارد
بگوئید
با وعدههای سالیانِ پیشِ ما چه کرده است .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
تو می رفتی ..
جاده می رفت
باد می برد
گیسوانت می وزید
من ایستاده بودم
به اصرارِ احتمالِ یک اشتباه, در لحظه ی آخر ایستاده بودم
تو دور می شدی
بی هیچ سؤ تفاهمی
و من ...
چنان ناقوسی بی تاب
در خودم زنگ میزدم
تو دور می شدی
من دچار خوف
از انزواخانه ی تاریکم می دیدم
چهار مرد چهار گوشهِ مرا گرفته اند
... با خود می برند
آه نازنینم ....
ناقوس ها
در من زنگ می خوردند
و تو دور می شدی
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
عقربه ی بزرگ ساعت
در آغوشِ من آرمیده است
می رود
لحظه ای دیگر
می روی
لحظه ای دیگر
آغوشی بی فرصت
بوسه ای سرسری
دستی تکان داده و نداده
می روی و نمیدانی
دنیای دقیقه ها
دنیای فاصله هاست
دور می شوی
و عقربه ی کوچک ساعتِ من
به کندی
خواب می رود
به سردی
خاموش می شود
((نیکی فیروزكوهي))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
دنیای این خانه
پر شده از عکسهای تو
در کافههای شلوغ شهر
با دوستانی که شادند و میخندند
در میدانهای پر گل
کنارِ ابهتِ یک مجسمه
لحظه ی پر صلابتِ غروبِ خورشید
گیسوانت رها در باد
خیره به عمقِ نارنجی آسمان
دست در دستِ کسانی که حتی نگاهشان
پر از دوست داشتن است
هر جا که هوس تلنگری زده
از خودت یادگاری گذشته ای
یکبار هم که شده به یادِ من عکسی بگیر
روی یک نیمکتِ خالی عصرِ یک روزِ تعطیل
یا کنارِ دری که هی باز و بست میشود
تا زنی سراسیمه به کوچه سر بکشد
یا در خالیِ یک ایستگاه
کنارِ مردی که نمیداند
تعبیرِ دلتنگی از وزنِ شانههایش چیست
یا کنار هراسِ کودکی
که تسلیم ازدحامِ آدم ها
باید اعتراف کند گم شده است
فرقی نمیکند کجا
هر جا که حسِ مجهولی از نبودن داشت
به یادِ من باش
یادت باشد
خاطره
تصویر لحظه است
چه با هم
چه بی هم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.