قامتِ دوست داشتنم
خَم شد
در عزایِ نیامدنت...
و من چه بی پروا
هنوز روبروی طرحی از هیچ
عُصیانِ بغض هایم را
به انتظار نشستهام
می دانم
روزی خواهی آمد
از پشتِ همانجایی که
نامش
دلتنگی ست
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر دلتنگی
پاییز
برایم هیچوقت دلگیر نبود
پاییز ؛
مرا یاد روزهای کودکیام میاندازد…
یاد روزهایی که داشتههایم را، داشتم…
دلم به همینها خوش است؛
مهر بیاید و آبان و آذر…
و من رنگآمیزیِ خدا را، به نظاره بنشینم؛
و بدانم که پاییز
بویی از بیمهری نبرده است…
بارانِ پاییز، بوی خدا میدهد؛
و رنگهایش، آمده از بهشت…
رقصِ برگهای زرد و نارنجیِ درختان؛
و صدای نم نمِ باران
هر آدمی را مستِ عشق میکند…
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , شعر پاییز , شاعرانه پاییز , اشعار مژده شکوری
و بغض
تاریکتر از شب
روشن تر از روز
ما را به جادهی فراموشی میکشاند...
خدایا
کجایی که ببینی
صدایم چقدر از اینهمه درد میلرزد!
ما مُردگانی هستیم که
دستمان از آسمان کوتاه است...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
ما در این دنیا
جُز درد چیزی ندیدیم
در جهانی دیگر
به هم خواهیم پیوست
و کلبهی عشقمان را
از نو خواهیم ساخت...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر کلبه عشق
خیلی قشنگه و تلخ
امروز
مثل خدا باش
هرکس تورا گریاند
بخندانش
خندانید
در آغوشش بگیر
تهمت زد
سکوت کن
رنجانید
دعایش کن
ساده نیست
اما میشود خوب بود
میشود با عظمت زندگی کرد
تو میتوانی خدای زندگیات باشی
روح خدایی در وجود توست
خدایی کن!
-
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
دلکَم
قول میدهم
یک روز سرت را روی شانه ام بگذارم
و
تو
بغضهایم را
های های
گریه کنی
دیوانه!
بی قراری نکن
آرام باش
زانویِ احساسم
خَم شد از اینهمه
بالا و پایین پریدن های دیوانه وار
((مژده شکوری))
-
instagram.com/mohammad.shirinzadeh/
-
👇👇👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
خواب برادر مرگ است
و من
معشوقه ی تو...
آغوش بگشا
فاصلهای تا ابدیت ندارم...
من در وجودِ تو
میمیرم...
((مژده شکوری))
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
زنی
آبستنِ دردهای من است...
درونم در تلاطمی سخت
نفسهای عمیق و طولانی
میخواهد طفلی بزاید
از جنسِ حرف...
فریاد میکشم
بندِ زندگیام پاره میشود
طفلی نازاده
سرِ زا میمیرد...
و من آبستنِ حرفهای ناگفته
تیغی بر حنجرهی سکوت میزنم...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر خوانی مژده شکوری
من زندگی را
به جای همه زندگی کردهام...
دیوانهای بودم
که میخواسته خوبِ دیگران باشد...!
اما حالا
دیوانهوار به دنبال خودم میگردم...
گم شده ام
در تاریکخانهی سکوت...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر خوانی مژده شکوری
می خورم
بُغضهایم را
در هرکامِ سیگار...
بارانِ روی گونههایم را
به گرمایِ هوا ربط میدهم
و قرمزی چشمهایم را
به دودِ سیگار...
گوش کُن
سکوتم
چه غریبانه فریاد میزند...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر سیگار , شعر بغض
برزخی ست
میان دروی و آغوشت...
ظهور کن
در قیامتِ حیرانیام...
((مژده شکوری))
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر برزخ , شعر حیرانی
هیچوقت
متعلق به دنیای شما نبودهام
دنیای شما
پُراز رنگهاییست که
روی بومهای نقاشیهای من کشیده نشده...
هیچوقت
دستانِ شما را نخواهم گرفت
دستانِ شما
متعلق به موهاییست که
گرهای بر آنها نیفتاده...
پا به پای شما
نخواهم آمد
قدمهایتان مرا به رویایی بیبازگشت خواهند برد
که بیرون آمدن از آن
مرا به کُما خواهد برد...
از دنیایم بروید
من
سکوتی را لمس کردهام که
هیچکدام از شما
آن را نشنیدهاید...
من تعلقی
به آسمانِ آبیِ بالای سرتان ندارم...
من زنم
بدونِ نقابی که شما برایم خلق کردهاید
لبخندی بر لبهایم نقش نمیبندد...
میخواهم
به بلندایِ ابری بر فرازِ کوه
گریستن را آغاز کنم
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
مهمانم کن
به کوتاهیِ یک بوسه...
می خواهم
صدای شلیکِ عشق
بر قلبم را
از لبانِ تو بشنوم...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , گروه شعر در تلگرام
مرزی نمی شناسد
افق نگاهت
بال می گشایم
در آسمانی
به بلندایِ
یلدایِ نبودنت...
تا کجای بی کرانِ شاعرانه ها
هم پرواز خواهیم بود...؟
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر پرواز
هر شب
یک شعر میبافم
و روی کلمات میاندازم...
سردیِ نگاهِ تو
تنِ تب زدهی واژهها را
به لرزه میاندازد...
کمیامان بده
صبح نزدیک است
و من
شرمگین از صورتِ ماه
دیگر نمیتوانم بنویسم
دوستت دارم...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر دوستت دارم , شعر عاشقانه
تمام پروانه ها را
به رقص در میاورم
روی تک تکِ خطوطِ بالهایشان
نوشته ام
"دوستت دارم"
و
ترانه ی عاشقی
برایت خواهند خواند
راستی
حواست به بالِ پروانه ها باشد
مبادا "دوستت دارم" هایی که رویشان نقش بسته
روی دیوار اتاقت خشک شوند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شاعرانه , شعر پروانه
کاش به جای کلمهی خداحافظی
جایگزین بهتری بود
مثلا میگفتیم
به امید سلامی دوباره...
"خداحافظ" که بر زبان جاری میشود
ناخودآگاه بغض هم میآید
درد هم میآید
اشک هم میآید...
غمباد میشود
مینشیند روی گلویت...
و تو هی مجبوری دوباره به عکسهای یادگاریات لبخند بزنی...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر خداحافظی , شعر غم باد
غریبه بود نگاه تو
نگاه من چه سرگردون
تنت یخ کرده و بی روح
دیگه دستات نداشتن جون
چه سخته باورش اما
می خواستی آسمونی شی
دلت پیش خدا بود و
می خواستی کهکشونی شی
تموم دلخوشیم این بود
که برگردی به آغوشم
تموم بُغضِ من این بود
واسه اینه که خاموشم
تموم بُغض من این بود
چشام می دید نفسهاتو
غریب و خسته و آروم
به دنیا بستی چشماتو
روی دستای بی جونت
می ریختم اشک باباجون
تو ساکت بودی و من هم
بدون تو شدم ویرون
سکوتِ تلخ بغضامو
خفه کردم که برگردی
می دونستم محاله که
بمونی چون سفر کردی
بابا برگرد دلم گیره
اسیرِ دستای گرمت
بابا جونم میدونستی؟
جونم بنده به لبخندت
تو رفتی از کنار ما
دلم از بغض می میره
تو رفتی آسمونی شی
بابا برگرد دلم گیره
((مژده شکوری))
(بیاد پدر)
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر پدر , ترانه ای برای پدر
خسته ام از هجومِ اینهمه مرگ
از عبورِ تبر به گردنِ برگ
خسته ام از حضورِ بی وزنی
از فرار از خود و قرار با تگرگ
خسته ام از من، از تو، از انسان
از هبوطِ با شتابِ هر ایمان
خسته ام از سکوتِ بی پایان
از خدا و شیطان و این عصیان
واژه ها به انتظار قلم
یخ زده در انجمادِ عَدَم
شاعر اما به مرگِ شعر رسید
چَمبره زده به پای صدها غم
آی با توام خدای پوشالی
گُنَهم سیب بود و عشوه ی حوّا
جرمِ من ریشه از نسلِ آدم بود
مرگ، قسمتم در این زمینِ بی هوا
خسته ام ، خسته از غرورِ تکراری
از سکوتی محض، تلخ و اجباری
همه ی زندگی ، مردگی کردیم
خسته ایم از وفورِ مرگِ تکراری...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر مرگ
شعرهایم را دوست دارم
مثل تمامِ دوستت دارم هایی که به تو میگفتم
یادت هست؟
ستارهای را چیدم
در دستانت گذاشتم!
تو
دنبالهی ستاره را گرفتی
و به آسمان رفتی...
هرشب به تو نگاه میکنم
آسمان را به گریه میاندازم...
و خودم را
در آغوشِ شعرهایم میاندازم
و تا صبح
به دودِ سیگاری خیره میشوم
که طرحی از ستارههای دنبالهدار را
در آسمانِ چشمهایم ترسیم میکند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , شعر آغوش
اینروزها
شهر بوی مرگ میدهد...
بویِ نایِ تنهایی
تمامِ ذهنم را پُر کرده
و دیوارها
چنگالِ حریصشان را دورگلویم حلقه کردهاند...
دیگر سقف اتاق
مرا یادِ کفنی میاندازد
که روزی بدنِ عریانم را خواهد پوشاند...
من مُردهام
ما مُردهایم...
اما...
اجسامِ یخزدهیمان
مرگِ سکوت را باور نمیکنند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
شعرهایم را دوست دارم
مثل تمامِ دوستت دارم هایی که به تو میگفتم
یادت هست؟
ستارهای را چیدم
در دستانت گذاشتم!
تو
دنبالهی ستاره را گرفتی
و به آسمان رفتی...
هرشب به تو نگاه میکنم
آسمان را به گریه میاندازم...
و خودم را
در آغوشِ شعرهایم میاندازم
و تا صبح
به دودِ سیگاری خیره میشوم
که طرحی از ستارههای دنبالهدار را
در آسمانِ چشمهایم ترسیم میکند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
با چشمان تو
از پنجره
به سکوتِ خیابان خیره شدم...
چقدر تلخ
مرا باریدهای...
این را
کبوتری که
همان حوالی،
به دانههایی که پاشیده بودی
نوک میزد گفت
و پیرمردی که
کیسهای نانِ خشک به پشتش بود...
کوچهها از صدای گریهام
خیس شدند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
ماه از پنجره
به نگاهش میتابید
و او صورتکهای رنگی را
دورِ سرش میچرخاند...
گنجشکها در رویایِ یک روزِ شاد
چشم باز کرده بودند...
نورِ پگاهِ آسمان اما
خبر از آههای سنگینِ یک زن را میداد...
کلاغها که آواز سر دادند
زن؛
سکوتِ پنجره را شکست...
ردِ پایِ اشکهایش
رویِ تَرَکهای کوچه،
بهجا مانده بود...
و رفتگری پیر
تمامِ ناکامیهای دیروز را از ذهنِ خیابان پاک کرد...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
ابرها که عاشق میشوند
میبارند
سُربهای سنگین را
بر سَرِ عُشاق
پوستِ شهر
مینالد از
سنگینیِ دردِ باران
انگار
دنیا زیرِ سنگینیِ چرخِ ماشینی که
سُر میخورد روی آسفالتها
لِه میشود
و ابرها
عشق بازیشان که تمام شد
خورشید را
به سُخره میگیرند
و
پشتِ نوری بی رمق
به زمزمهی دوستت دارم هایی مینشینند
که هیچگاه
بر زبان نیامدند...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
میخواهم...
از عاشقانههایم برایت بنویسم
از دوستتدارم هایی که
از گلویم بالا نیامد...
که دستانت هیچوقت باور نکرد
سوختنِ دستهایم برای چه بود!
و نگاهِ غمگینم
سازِ نگاهت را کوک نکرد...
سالهاست
تنهاییام را دود میکنم
و طرحی نو از تو میکشم...
اینبار میخواهم
آنقدر
انتظار را بِکِشم
تا بومِ تنهاییام
تمام شود...
هرپایانی
شروع آغازی دلنشین است...
برگرد...
دوستت دارم...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
هیچوقت
متعلق به دنیای شما نبودهام
دنیای شما
پُراز رنگهاییست که
روی بومهای نقاشیهای من کشیده نشده...
هیچوقت
دستانِ شما را نخواهم گرفت
دستانِ شما
متعلق به موهاییست که
گرهای بر آنها نیفتاده...
پا به پای شما
نخواهم آمد
قدمهایتان مرا به رویایی بیبازگشت خواهند برد
که بیرون آمدن از آن
مرا به کُما خواهد برد...
از دنیایم بروید
من
سکوتی را لمس کردهام که
هیچکدام از شما
آن را نشنیدهاید...
من تعلقی
به آسمانِ آبیِ بالای سرتان ندارم...
من زنم
بدونِ نقابی که شما برایم خلق کردهاید
لبخندی بر لبهایم نقش نمیبندد...
میخواهم
به بلندایِ ابری بر فرازِ کوه
گریستن را آغاز کنم
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
روزی آمدی
و دستانت را
در دستانم جا گذاشتی
وقتی رفتی
پاهایم
به زمینی سخت تر از قلبت
میخکوب شده بود
و من
چه ناباورانه
جای قدم هایت را
شمارش میکردم...
تو رفتی و من هنوز
در بُهتِ یک کوچه قدم میزنم
نگاهت را
روی تمامِ اشکهایم جا گذاشتهای...
((مژده شکوری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: مژده شکوری , اشعار مژده شکوری , شعر کوتاه , در کوچه باغ شعر
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.