اگر بايد زخمي داشته باشم
كه نوازشم كني
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه كنم
زخم ها زيبايند
و زيباتر آنكه
تيغ را هم تو فرود آورده باشي
تيغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظيمي از قواره نور
و تيمار داري ات
كرشمه اي ميان زخم و مرهم
عشق و زخم
از يك تبارند
اگر خويشاونديم يا نه
من سراپا زخمم
تو سراپا
همه انگشتِ نوازش باش
((حسين منزوي))
برچسب ها: حسين منزوي , اشعار حسين منزوي , شاعرانه آرام , مجله هنری ژوان
نام من عشق است آيا ميشناسيدم ؟
زخميام زخمي سراپا ميشناسيدم ؟
با شما طيکردهام راه درازي را
خسته هستم خسته آيا ميشناسيدم ؟
راه ششصدسالهاي از دفتر حافظ
تا غزلهاي شما،ها ، ميشناسيدم ؟
اين زمانم گرچه ابر تيره پوشيده است
من همان خورشيدم اما ، ميشناسيدم
پاي رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اينک اين افتاده از پا ، ميشناسيدم؟
ميشناسد چشمهايم چهرههاتان را
همچناني که شماها ميشناسيدم
اينچنين بيگانه از من رو مگردانيد
در مبنديدم به حاشا ، ميشناسيدم!
من همان دريايتان اي رهروان عشق
رودهاي رو به دريا! ميشناسيدم
اصل من بودم , بهانه بود و فرعي بود
عشق قيس و حسن ليلا ميشناسيدم؟
در کف فرهاد تيشه من نهادم ، من!
من بريدم بيستون را ميشناسيدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه اين ايام
با همين ديوار حتي ميشناسيدم
من همانم , مهربان سالهاي دور
رفتهام از يادتان ؟ يا ميشناسيدم ؟
((حسين منزوي))
برچسب ها: شعر , شعر ناب , اشعار حسين منزوي , شاعرانه آرام
اي نسيم عشق ! از آفاق شهابي آمدي
از کران هاي بلند آفتابي آمدي
تا کني مستم ، همه زنبيل ها را کرده پر
از شميم آن دو گيسوي شرابي آمدي
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده هاي ماهتابي آمدي
نه هوا نه آب - چيزي از هوا چيزي از آب
تابناک از کهکشانهاي سحابي آمدي
بار رويايي سبک سنگين از افيون از شراب
بستي و تا بستر بيدار خوابي آمدي
ديري از خود گم شدي در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل هايم بيابي آمدي
تا غبار از دل فرو شوييم در ايينه ات
همسفر با آسمان و آب آبي آمدي
در کنارت دم غنيمت باد بنشين لحظه اي
آه مهمان عزيزي که شتابي آمدي
((حسين منزوي))
برچسب ها: شعر عشق , عاشقانه , اشعار حسين منزوي , شعر ناب
دوستداري اين سان نيست ، اينکه دوست آزاري است
شيوه اي که داري تو ، شيوه نيست ، بيماري است
هرکسي تواند برد دل به مکر و افسوني
آنچه مشکل است اما ، دلبري نه ، دلداري است
کافري است رنجيدن در طريقت ياران
لاف عشق و رنجش ؟ نه ، يار من ! نه اين ياري است
من کجا توانم بود جز به ياد تو ؟ وقتي
خاطرات تو چون خون ، در رگان من جاري است
هرکه را که غير از تو گوش مي کنم ، ناچار
قصه ي ملال انگيز ، داستان تکراري است
با مني و تصويرت در صف تداعي ها
اختتام پيش از خواب ، افتتاح بيداري است
هم تو مشکلي هم عشق ، کار مشکل است آري
مهر با تو دشواري بافته به دشواري است
((حسين منزوي))
برچسب ها: حسين منزوي , شعر ناب , اشعار حسين منزوي
اگر بايد زخمي داشته باشم
كه نوازشم كني
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه كنم
زخم ها زيبايند
و زيباتر آنكه
تيغ را هم تو فرود آورده باشي
تيغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظيمي از قواره نور
و تيمار داري ات
كرشمه اي ميان زخم و مرهم
عشق و زخم
از يك تبارند
اگر خويشاونديم يا نه
من سراپا زخمم
تو سراپا
همه انگشتِ نوازش باش
((حسين منزوي))
برچسب ها: حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , اشعار حسين منزوي , شعر ناب
دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوي دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسيم نفس
دوباره باد بهاري - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش ميخوش آن نسيم ملس
دوباره مزمزهاي از شراب کهنه عشق
دوباره جامي از آن تند تلخواره گس
دوباره همسفري با تو تا حوالي وصل
دوباره طنطنه کاروان طنين جرس
نگويمت که بياميز با من اما ، آه
بعيد تر منشين از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسي به دل دارم
که يا بسامدش اين عمرها نيايد بس
کبوترم به تکاپوي شاخهاي زيتون
قياس من نه به سيمرغ ميرسد نه مگس
براي ياختن آن به راه آزادي است
اگر نکوفته ام سر به ميله هاي قفس
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , غزلسرا , شعر ناب , عاشقانه ها
محبوب من ! بعد از تو گيجم بي قرارم خالي ام منگم
بردار بستي از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازي غريبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همايون تو مي ايد برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشيده اي ورنه
ايينه اي پنهان درون خويشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر که مي جنگم
حود را به سويت مي کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا مي افکند با يک نهيب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلي ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبي است بيرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاييز دلتنگند
و بي تو من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم
((حسين منزوي))
برچسب ها: غزل های زیبا , اشعار حسين منزوي , حسين منزوي , شعر ناب
دلم برايت يکذره است
کي ميشود که
ساعت وقارش را
با بيقراري من عوض کند ؟
عقربه هاي تنبل
آيا پيش از من
به کسي که معشوق را در کنار دارد
قول همراهي داده ايد ؟
در آسمان آخر شهريور
حتي ستاره اي هم نگران من نيست
به اتاق برميگردم و
شب را دور سرم مي چرخانم و
به ديوار مي کوبم .
((حسين منزوي))
برچسب ها: حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , اشعار حسين منزوي , شعر ناب
سکوت مي کنم و عشق ، در دلم جاري است
که اين شگفت ترين نوع خويشتن داري است
تمام روز ، اگر بي تفاوتم ؛ اما
شبم قرين شکنجه ، دچار بيداري است
رها کن آنچه شنيدي و ديده اي ، هر چيز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراري است
مرا ببخش ! بدي کرده ام به تو ، گاهي
کمال عشق ، جنون است و ديگرآزاري است
مرا ببخش اگر لحظه هايم آبي نيست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاري است
بهشت من ! به نسيم تبسمي درياب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بيزاري است
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , غزلسرا , عکس گل زیبا , شاعرانه حسين منزوي
تو را قسم به حريم شکيب و حرمت صبر
که با شتاب خود اين عشق را حرام مکن
سر ستاره مبر زير پاي ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخي ظلام مکن
به کينه مي گسلد از اميدمان رگ و پي
تو را که گفت اين تيغ در نيام مکن ؟
تو را که گفت که مگشا دريچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگين کمان سلام مکن ؟
به غير مهر مخواه از سرشت ويژه ي خويش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن
مجال عيش به قدر دمي و بازدمي است
به غير عشق از اين فرصت اغتنام مکن
هنوز مانده که ياس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که اين باغ را تمام مکن ؟
((حسين منزوي))
برچسب ها: حسين منزوي , اشعار حسين منزوي , کارت پستال , شاعرانه
اي ياد دور دست ، که دل ميبري هنوز
چون آتش نهفته به خاکستري هنوز
هر چند خط کشيده بر آيينه ات ، زمان
در چشمم از تمامي خوبان سري هنوز
سوداي دلنشين نخستين و آخرين
عمرم گذشته است و توام در سري هنوز
اي چلچراغ کهنه که ز آنسوي سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تري هنوز
بالين و بسترم همه از گل بيا کني
شب بر حريم خوابم اگر بگذري هنوز
اي نازنين درخت نخستين گناه من
از ميوه هاي وسوسه ، بارآوري هنوز
آن سيب هاي راه ، به پرهيز بسته را
در سايه سار زلف ، تو مي پروري هنوز
وآن سفره ي شبانه ي نان و شراب را
بر ميزهاي خواب ، تو مي گستري هنوز
سوداي جاودان نخستين و آخرين
عمرم گذشته است ، توام در سري هنوز
با جرعه اي ز بوي تو از خويش مي روم
آه اي شراب کهنه که در ساغري هنوز
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر ناب , شعر زیبا
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گم اندر گم
کنار سایهی قندیلها در غار رؤیایت
خیالی ، وعدهای ،وهمی ، امیدی ، مژدهای ، یادی
به هر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر گرافی , شعر ناب
بيا ، مرو ز کنارم ، بيا که مي ميرم
نکن مرا به غريبي رها که مي ميرم
توان کشمکشم نيست بي تو با ايام
برونم آور از اين ماجرا که مي ميرم
نه قول هم سفري تا هميشه ام دادي ؟
قرار خويش منه زير پا که مي ميرم
به خاک پاي تو سر مي نهم ، دريغ مکن
زچشم هاي من اين توتيا که مي ميرم
مگر نه جفت توام قوي من ؟ مکن بي من
به سوي برکه آخر شنا ، که مي ميرم
اگر هنوز من آواز آخرين توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که مي ميرم
براي من که چنينم تو جان متصلي
مرا ز خود مکن اي جان جدا ، که مي ميرم
ز چشم هايت اگر ناگزير دل بکنم
به مهرباني آن چشم ها که مي ميرم
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر نو حسين منزوي , شعر گرافی
خواهم آمد به در خانه زيبايي تو
تا بكوبم در ديدار تماشايي تو
عطشم داند وعشقم كه چه ها خواهم كرد
چون در آيم بسرا پرده زيبايي تو
شايد اين گرسنه از ذوق بميرد آري
بر سر سفره رنگين پذيرايي تو
چون نسيم نفس سبز ترينم بوزد
گل من سرخ ترين باد شكوفايي تو
آي دردست تو از خويش برون خواهم رفت
باغ در باغ به گل گشت شناسايي تو
اي تو آن مي كه زانگور بهشتش كردند
وي همه درد كشان سره سوايي تو
مست ومستم كن از انگونه كه در هم شكند
قيد شرم من وزنجير شكيبايي تو
آسمان آبي و عشق آبي وشك آبي شد
زير چتر گل نيلوفر بودايي تو
كاش يك لحظه شوم كودك وخوابم ببرد
فارغ از هر چه بگهواره لالايي تو
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر نو حسين منزوي , شعر گرافی
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تويي
گل اند اگر همه اينان ، همه بهار تويي
به گرد حسن تو هم ، اين دويدگان نرسند
پياده اند حريفان و شهسوار تويي
زلال چشمه ي جوشيده از دل سنگي
الا که آينه ي صبح بي غبار تويي
دلم هواي تو دارد ، هواي زمزمه ات
بخوان که جاري آواز جويبار تويي
به کار دوستي ات بي غشم ، بسنج مرا
به سنگ خويش که عالي ترين عيار تويي
سواد زيستن را ، ز نقش تذهيبت
به جلوه آر که خورشيد زرنگار تويي
نه هر حريف شبانه ، نشان ياري داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، يار تويي
براي من ، تو زماني ، نه روز و شب ، آري
که ديگران گذرانند و ماندگار تويي
تو جلوه ي ابديت به لحظه مي بخشي
که من هنوزم و در من هميشه وار تويي
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر نو حسين منزوي , شعر گرافی
مرا به باغ و بهاران چه کار ، دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار ، دور از تو ؟
بهار آمده اما نه سوي من که نسيم
زند به خرمن عمرم شرار ، دور از تو
به سرو و گل نگرايد دل شکستهي من
که سر به سينه زند سوگوار ، دور از تو
هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد
اگر ز گل شدهام شرمسار ، دور از تو
به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من
شکفته تنگدل و داغدار ، دور از تو
نسيمي از نفست سوي من فرست که باز
گرفته آينهام را غبار ، دور از تو
گلم خزانزده آيد به ديدگان که بهار
خزاني آمده در اين ديار ، دور از تو
دلم گرفت ، اگر نيستي برم باري
کجاست جام مي خوشگوار ، دور از تو ؟
چه جاي صحبت سال و مه و بهار و خزان ؟
که دل گرفتهام از روزگار ، دور از تو
((حسين منزوي))
برچسب ها: اشعار حسين منزوي , شاعرانه حسين منزوي , شعر نو حسين منزوي , شعر گرافی
.: Weblog Themes By Pichak :.