
دنیای این خانه
پر شده از عکسهای تو
در کافههای شلوغ شهر
با دوستانی که شادند و میخندند
در میدانهای پر گل
کنارِ ابهتِ یک مجسمه
لحظه ی پر صلابتِ غروبِ خورشید
گیسوانت رها در باد
خیره به عمقِ نارنجی آسمان
دست در دستِ کسانی که حتی نگاهشان
پر از دوست داشتن است
هر جا که هوس تلنگری زده
از خودت یادگاری گذشته ای
یکبار هم که شده به یادِ من عکسی بگیر
روی یک نیمکتِ خالی عصرِ یک روزِ تعطیل
یا کنارِ دری که هی باز و بست میشود
تا زنی سراسیمه به کوچه سر بکشد
یا در خالیِ یک ایستگاه
کنارِ مردی که نمیداند
تعبیرِ دلتنگی از وزنِ شانههایش چیست
یا کنار هراسِ کودکی
که تسلیم ازدحامِ آدم ها
باید اعتراف کند گم شده است
فرقی نمیکند کجا
هر جا که حسِ مجهولی از نبودن داشت
به یادِ من باش
یادت باشد
خاطره
تصویر لحظه است
چه با هم
چه بی هم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

تمامِ فکرهایم را کرده ام
بهترین راه همین است
که یک شب زلزلهای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی میخوری با پنیر و گردوی تازه؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

شب به شب
تنی خسته را از لباسی خاکی میکشد بیرون
می خواباندش بر زمینی سرد و سخت
و روحش را میفرستد به رویا
بی دغدغه ی فردا و فرداها
بی خیال خالی جیبش
بی تعهد به سفرهای که خوابِ نان میبیند
روحش را میفرستد به یک تابستانِ طولانی
بهانه نمیدهد
به دست مردی که روی دردِ استخوانش خوابیده
و فکر میکند
این خانه تاریک ... خانه ی من است ؟؟
این خمیده شبح ... سایه ی من؟؟
روزِ جهانی کارگر بر زنان و مردانِ زحمت کشِ ایران زمین گرامی باد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر کارگر

صد سال که تنها باشی
جز در خیال یک درخت
هیچ جایِ آرزوهایِ سبز جا نمی گیری
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

حرمت نگه می دارم
اگر نه باید تو را
عاشقانه های تو را
خاطرات تو را
می بستم به بد و بیراه
باید اصالت تو را
می بستم به نانجیب ترین حرف هایِ رایجِ کوچه و خیابان
فحشِ آدم و عالم را می کشیدم به عشقِ بی صاحبت
روزهای بی پدر مادرِ تنهایی
شب های لا مروت بی خوابی
غروب های نحسی که صدای اذان بلند میشود
صدای نفرینهای مادرم بلند میشود
سایه ی نبودنت قد می کشد
و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط می کشم
تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم
خدا ا ا ا ا ا ا یِ من !!!!
با این همه بدی
چقدر هنوز دوستش دارم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

باز عطرِ هزار پائیز
پیچیده در خواهشِ گیسوانم
به یادِ صخرههای سنگی ساحل و آبی دریا
به یاد بلوطهای کنارِ خیابان
به یاد شورش دستهای عصیانی تو
یا عریانی آن روزهای من
باز به سرزمینِ سردِ خانه ام
به نوازشم بیا
باز بگو بهارم، سلام !
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

گاهی هیچ چیزی درست عمل نمی کند
جز همان دولولی که رویِ شقیقه ی زندگی گذاشته ای
به معجزه ی لحظه ی آخر هیچ اعتباری نیست
حواست به قمارهایی که هنوز نباختهای باشد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

دستی
از غروب بیرون می زند
روی کاغذ
عکسِ یک قلب می کشد
عکسِ خطی شکسته و سیاه
شعری بی دوام
عکسِ اشک
عکس آهی ناتمام
عکس امضای شاعری همچنان درگیرِ سراب
دستی
جمعه ها را دلگیر می کند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

با محبوبم در یک شهر زندگی می کنم
بین ما
چند خیابان
چندین خانه
یک پل هوایی
دریاچه ای کوچک
و صدها هزار آدمند
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

حالا که هستی
تسکین باش برایم
تنهایی
مثل یک گرگ
زنجیر پاره کرده
ریشههای بودنِ مرا
باورِ بودنِ تو را
می درد
و می درد
و می درد..
حالا که هستی
تسکین باش برایم
مرا در آغوش بگیر و بگو
کجا رفتند؟
آدمهایی که دوستم داشتند
کجا هستند؟
آدمهایی که دوستشان داشتم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

در سينه هامان
نه عشق مرده بود
نه ارزوي پرواز
نه طپش هاي موقرانه ي قلبي بي شتاب
در سينه هامان
يك پرنده
در هواي جنون جان داده بود
يك پرنده
كه اواز را
به پنجه هاي پلنگ درونش باخته بود
يك پرنده
كه در مجمر پر آشوب روزگار
بيتابانه
تاخته بود
يك پرنده
كه بي هيچ جراحتى
جان داده بود
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , عکس نیکی فیروزکوهی

رودخانه ها
از خیانتِ نفس گیرِ کدام دریا
به بسترِ حقیرِ خانه ی ما گریخته اند؟
کدام دستِ بی شرم
پرهیز را از دستهای تو ربوده است
در این لحظههای شوم
که عشق در سینه ات
آرام آرام میمیرد
روحِ کدامیک از ما برهنه میشود
کدامینِ ما
بینِ ماندن و رفتن و بخشیدن
سکوت
در هیاهوی جهنم را میگزیند .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

جمعه
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی
آسمان قانونِ دلتنگی را میداند
همین است که میبارد
و میبارد
و میبارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بیتابانه
بر زخمهای این تنِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانهای که دست هایش بوی ویرانگی میدهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
ببارم
و ببارم
و ببارم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر جمعه , غروب دلتنگی

به آغوشِ خسته ام مجالی ده
بگذار
گریستن
بر زخم های دیرین
قلب های خفته را
به عشق
مبتلا کند
بگذار
بازگشتِ نیلگونِ چشمانت
بیهوده زیبا نباشد
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

در این مخالف آبادِ بی انتها
برای بغضِ خاموشت
شانه ای پر یقین آورده ام
خاصیتِ دل همین است
باران هر دو سوی پنجره اش می بارد . .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شعر باران , شعر کوتاه , شعر ناب

باید تو را زیباتر از این می کردم
باید گیسوانت را شانه می زدم
پیراهن ابریشمی تنت می کردم
باید چادر گلدارت را روی شانه هایت می انداختم
یک دست گل نرگس تقدیمت می کردم
پیشانی ات رو بوسه میزدم
با اندوهی پر افتخار می گفتم خداحافظ ...
باید طوری روانه ات می کردم
که هر که تو را میدید
آهی می کشید
میگفت
بی چاره کسی که تو را بوسید و گفت .... خداحافظ .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر گرافی اینستاگرام , شعر گرافی

میروم
بغض خواهی کرد
اشکها خواهی ریخت
غصهها خواهی خورد
نفرینم خواهی کرد
دوست ترم خواهی داشت
یک شب فراموشم میکنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی شد
امید خواهی داشت
چشم به راه خواهی بود
و یک روز
یک روزِ خیلی بد
رفتنم را برایِ همیشه
باور خواهی کرد
ناامید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثلِ یک خاطر ه ی دور
تلخ و شیرین ولی دور ... خیلی دور
و من در تمام این مدت
غصهها خواهم خورد
اشکها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظهها به یادت خواهم بود
و امید خواهم داشت به پایداریِ عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست ...
صحبت از عاشق ماندن است
گاهی برایِ اثباتِ عشق باید رفت ... خودم از رفته گانم .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروزکوهی , شعر ناب , شعر رفتن

می گفت آدم ها گنجشک های حیاط پشتی خانه تان نیستند
که برایشان دانه بپاشی،
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی.
گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی برایشان درد دل کنی
یا چشمهایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت
به جیک جیکشان گوش کنی.
بعد یکروز حوصله ات سر برود.
خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ،
راهت را بکشی بروی.
آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به کیش کیش ندارند.
میروند اما با دلی شکسته
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

شنبه ها، باید در خانه ماند!
خیابانها نباید شاهد قدمهای کسی باشند
که روز قبلِ آن
دویده است
راه خانه تا کافه را
راه کافه تا آن کوچه ی همیشگی
راهِ کوچه تا نیمکتِ چوبی قدیمی
و آن درخت
که میشد زیرش منتظر بود
شماره گرفت
بارها به ساعت نگاه کرد
و ناگهان به کسی دورترها دست تکان داد
و دوید
و رسید
خیابانهای شنبه صبح
تا زمانی که آدمها را به هم نرسانند
غمگینترین خیابانهای دنیا هستند
غمگین تر از آن صندلیهای خالی کافه ها
خلوتِ کوچه ها
آن نیمکتهای فراموش شده
و یک درخت
تنها یک درخت
که هیچکس زیر سایهاش منتظر نیست
چرا، چرا، چرا به فکرش نمیرسد
یکی از این آخر هفتهها برسد؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , شعر گرافی اینستاگرامی , شعر گرافی , اشعار نیکی فیروزکوهی

زمان !
اگر به عقب بر میگشت
تنها پشیمانی ام
خالی نکردنِ گلوله ی آخر بود
در مغزِ پوچِ زندگی !
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

دوست داشتم در را رو به این هوای خاکستری سرد ببندم
گل کفشهایم را روی پادری خانه پاک کنم
و وقتی بر میگردم
تو آنجا ایستاده باشی با فنجان قهوه ات
خسته از نبودنهای من
سیگارت را پک بزنی
و آمدنم را زیر چشمی تماشا کنی
دوست داشتم میگفتی باید با هم صحبت کنیم
بعد دستهایم را میگرفتی ، بی آنکه صحبتی کنیم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

این شهر باید مرا عریان ببیند
و ببیند که گیسوانِ سیاهِ من
عاشق تر از آنند
که به بوسهای اکتفا کنند
و ببیند که نگاهِ من
بی هیچ شرمی
از نگاهِ مردی سیاه چشم
مست میشود
و ببیند که لبهای ملتهب از خاطره ی شبی بارانی
عطشِ حرفهایِ نگفته دارند
یک شهر باید ببیند
شهوتِ درکِ لطافت
در حساسیتِ همیشه بیدارِ دستهایِ من بیداد میکند
و بیداد میکنند
نفسهایی که حبس نمیشوند
و بیداد میکنند
تپش هایی
که جز برایِ تکرار هم آغوشیهایِ معصوم
مکث نمیدانند
باید حضورِ برهنهام را
بر زانوانِ تکیده ی این شهر بنشانم
و جاری شوم
در اضطربِ آزار دهنده ی دلدادگانی
که عشق را
به تردید آمیخته اند
به مقدسات قسم !
شاعرانِ این شهر
بی شعر نیستند
بی آوازند
به مقدسات قسم !
مردانِ این شهر
از کهنگی بیزارند
به مقدسات قسم !
خوش بختترینِ آدم ها
برهنه ترینشان است
یک شهر باید مرا عریان ببیند
یک شهر باید به خاطر داشته باشد
که کینه ی پردهها به آفتاب
دیرینه است
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروزکوهی , شعر ناب , شعر گرافی

می نشینم رویِ ایوان
با دو استکانِ چای
آری فقط با دو استکانِ چای
مینشینم به انتظار
فکر میکنم
فکر میکنم و تکرار میکنم
... تو میآیی
... تو میآیی
... تو میآیی
و یک روز
تو میآیی
رویِ ایوان
برایِ صرفِ چای میآیی
و میپرسی
هنوز هم دوستم داری؟؟
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر ناب

چرا هیچ کس نمیخواهد بفهمد
که من خوشبختم
که من در خلوتِ خاموشِ خود
با هیچ کسها در کنارم ، خوشبختم
که در تزویر دنیایِ هیچ وقت با من رفیق
با غریبه رفیق تر ، با آشنا غریبه ترم
که من در رغبتِ بی انتهایم به تنهایی
و در پافشاری غم انگیزم به نبودن آدمها ، خوشبختم
که خوشبختم در تکثیرِ لحظه به لحظه کسی در آینه
که کابوسش را تقسیم نمیکند
کسی که رنجش را تقسیم نمیکند
کسی که غمش را ، مثل بچهاش به سینه میفشارد
و گریهاش را با کسی تقسیم نمیکند
چرا کسی نمیفهمد که من خوشبختم
که آنچه دیگران گریز مینامندش
برای من ستیز است
و آنچه شبانه روزِ آنها را لبریزِ شرم میکند
تنِ همیشه خسته ی لحظههایِ مرا عریان میکند
که من همینگونه خوشبختم
با چشمانی خوابناک
با هیبتی تب دار
با موهایِ سیاهِ سیاه
که شب را ملامت میکند
و شانه را ملامت میکند
که جز چشمهایِ همیشه مستِ مردی شراب خوار
نگاهِ ناپاکِ یک دنیا را
به جرمِ صداقتش
ملامت میکند
کسی باید بفهمد
که من در شبهای تاریک و سرد و طولانی خوشبختم
که من
در نهایت ظلمات
با تمامِ چیزهایی که ندارم
با تمامِ چیزهایی که هرگز نخواهم داشت
خوشبختم
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی نیکی فیروزکوهی , شعر خوشبختی , شعر ناب

رنجیده ام
دستم را در دسن لحظه ات بگذار
که آغوش این شهر افق ندارد
که خواهش بزرگیست
دلتنگ نبودن در کوچ
و آرزوی زیباییست
بازگشت
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه

آخر قصه را بردار و با خودت ببر
همان یکی بود و یکی نبود
همان گنبد کبود
را برای من بگذار
در فکر شروعی دوباره ام
من بودم و هنوز کس دیگری نبود
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شعر ناب

دستم را بگیری و زیر گوشم زمزمه کنی
پشتِ خواب های نا آرامِ تو
چیزی بیش از نگرانی هایِ زنانه نیست
دستت را بگیرم و زیر گوشت زمزمه کنم
پشتِ نگرانی هایِ زنانه ی من
مردی ایستاده
که دیوانه وار دوستش دارم ... .
من هم معتقدم که مردان از مریخ می آیند و زنان از ونوس
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , اشعار نیکی فیروزکوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر عاشقانه

به یک خواب عمیق فکر می کنم
به جنگِ خستگی با سکوت
به گریز
به تفاوتِ ماندن و تن دادن به سقوط
به درد فکر می کنم
دردی در شقیقه ام
دردی در سینه
دردی در انگشتانِ دستم
دستی که می نویسد درد
می نویسد خواب
دستی که فکر می کند
دستی که فرار می کند .
((نیکی فیروزکوهی))
برچسب ها: نیکی فیروزکوهی , سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی , شعر کوتاه , شاعرانه های باد
| مطالب جديد تر | مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.
























