پای هر نامه هنوز
مینویسم روی ماهت را
از دور میبوسم
اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کردهام
زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که میپوشاند هر بامداد
کِرِم کمرنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را
عکس پنهانکارت بیش از این
نم پس نمیدهد
و رو نمیکند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کردهای
اما نگاه بی پردهات به من
که سالها مشق چشمهای تو را نوشتهام
میگوید در آن سوی دنیا
و دور از دستهای من
رسیدهتر از سیبی شدهای
که حوا
به دست آدم داد
((عباس صفاری))
-
instagram.com/mohammad.shirinzadeh/
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر نامه , ؛شعرکده
پا به پا کردنش را
به پای تردید او نگذار
اگر چه نو بال
اما پروانه ایست که می داند
روی کدام گل بنشیند
با سوزن ته گرد هم نمی توان
صلیب وار قابش کرد
و هر روز تماشایش
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر کوتاه
در هر شهر
و در هر آرایشی
همیشه منم که در یک نگاه
به جایت میآورم
چه در تیشرت و شلوار جین
وقتی برای تاکسی
دست بالا میبری
چه در آن پیراهن پشتباز پرستاره
وقتی در نور لوسترها میدرخشی و
کمرگاهت بوی تانگو میدهد
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر تانگو , کافه شعر
من هرگز چیزی را از تو پنهان نکردهام
حتی پیش پا افتادهترین سواحل را
با تو قسمت کردهام
و هر وقت نبودهای سهمات را
از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است
کنار گذاشتهام...
((عباس صفاری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , گروه شعر در تلگرام
در این ساعت روز
فقط باد روزنامه می خواند.
آبی به چهره ات بزن
شانه ای به موهایت
آن پیراهن بی آستینت را هم
که مرا یاد بالکن های بارسلون می اندازد
بپوش
خیلی وقت است
جایی نرفته ایم
و کاری نکرده ایم که نسیم
به پنکه ی سقفی بالای بسترمان
حسادت کند.
((عباس صفاری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , شعرکده
دریا
غیبش که می زند
راه دوری نمی رود
نه بار سفر
به اقلیم ابرهای عقیم می بندد
نه مهاجرت می کند
به سیاره ای دیگر
خدایان آب و آسمان نیز
سواحل ناسوری اش را هرگز
قرنطینه نخواهند کرد
اگر کبوترانی
که به جستجویش پرواز داده اید
بی نتیجه باز گشته اند
نشانگر فقدان دریا نیست
بی تردید دریا
وقتی کارد به استخوانش برسد
از انزوای تاکتیکی اش
بیرون خواهد آمد
و به شبیخونی
باز پس خواهد گرفت
اموال به غارت رفته
یخ های قطبی سرگردان
و زمین های غصب شده اش را
دریا
پیش از آن که
آب از سرش بگذرد
با پرچم های بر افراشته آبی اش
باز خواهد گشت
و هتل های شناور
جزایر مضحک مصنوع
دکل های تشنه به نفت
و نخلهای مسکونی مُفسدان آب و خاک را
از دم خواهد بلعید
و سرنگون خواهد کرد
برجهای وقیحی
که سایه های بلند و سیاهشان
شانه ی امواجش را
سنگین کرده اند
دریا
یکبار دیگر
ثابت خواهد کرد
ساخت و ساز فاسدشان
سد معبری بیش نبوده است
و پارازیت کوتاهی
میان گفتگوی ازلی موج و ریگ
((عباس صفاری))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , شعر ناب
تنهاتر از من و تو
پاییز
مسافری غریب است
که از پل بی انتهای غروب
آرام می گذرد.
و باد
غریبی دیگر
که در پارکینگ متلی متروک
با روزنامه های باطل و
توپ های خشک خار و خیال
سرگرم است.
اما
بر شیروانی این مسافرخانه
هرگز پرنده ای
غریب تر از باران
نخوانده است.
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , شعر ناب
دلخوشيم که در نيمه ي تاريک دنيا
کسي ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان مي گردد
کسي که زنگ در را
هميشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد ..
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , شعر ناب
کسی در باران
نقش بازی نمی کند
حتا خودپسندترین بازیگر هم می داند
مردم غافلگیر شده
تماشاگرانِ خوبی نیستند.
((عباس صفاری ))
https://telegram.me/sherebarankhorde
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , کانال شاعران , کانال شعر در تلگرام
تو كه شاعری بگو عشق چيه ؟
اگر سی سال پيش پرسيده بودی
از هر آستينم برايت
چند تعريف آماده و كامل
كه مو لای درزش نرود
بيرون میکشیدم
در اين سن و سال اما
فقط میتوانم دستت را
كه هنوز بوی سيب میدهد بگيرم
و بازگردانمت به صبح آفرينش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گِل
و دندهی گمشدهی من
اين بار قلم مو به دست بگيرد
و تو را به شكل آب بكشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوانهايت
و مرا
به شكل یک ماهی خونگرم
كه بی تو بودنش مصادف
با هلاكت بی برو برگرد
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , کانال عباس صفاری , شعر کوتاه
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , کانال عباس صفاری , شعر کوتاه
در این صبح ِ سراسر تعطیل
چه فرق میکند تن
به آن ساتن ِ لغزان و خنک بسپاری
یا به تِکهای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت میگردد
از طرز نگاهم باید حدس میزدی
که من ِ ظاهرا فراموشکار و سر به هوا
خطوط کشیدهی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئی شدن ِ هرچه پیراهن
از بَر کردهام
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب ِ بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
قهوهات دارد سرد میشود
و طاقت ِ آفتاب ِ نشسته بر صندلیات طاق
مگر چقدر طول میکشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری
((عباس صفاری))
خنده در برف - نشر مروارید
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه های باد , شعر ناب
هر سال
حوالی اردی بهشت
علفهای هرز این باغچه
با اولین رگبار هار میشوند
و عرصه بر بنفشههای زبانبسته
تنگ میكنند
سرمست سرعت
حتی به پناهگاه جیرجیركها
و درز سنگفرشهای حیاط
سر میكشند
و هیچ حد و مرزی
جلودارشان نیست
همسایهها میگویند علف
بیعار است
علف این باغچه اما
پركار است و بیمار
حواسم نباشد شبانه
خفه میكند از دم
شببوهای نوشكفتهام را
به كوكبهای قشنگم سفارش كردهام
با علف جماعت
كلكل نكنند
و از سر راهشان كنار بروند
علف آنقدر بیچشم و روست
كه آب گلهای همین باغچه را میخورد
اما بعید نیست مثل لشكری مزدور
یقهی زیبایشان را
بیهوا بگیرد
و درجا پرپرشان كند
در این باغچه ی سرسبز
پرونده ی علف روزبهروز
سیاه تر میشود
با این همه حكم قتلش را
دلم نمی آید صادر كنم
اگرچه سزاوار مرگ است و
آخور احشام.
((عباس صفاری))
برچسب ها: شعر ناب , عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه آرام
چراغها خاموش
و روی کیک تولد
یک آی با کلاه،
که عنقریب به فوت بی رمقی
الف خواهد شد
شوهر در کشوی آشپزخانه
دارد دنبال کارد می گردد
زن نیمه عریان و پا برهنه نیست
اما کیک به دست به طرز غریبی
مثل سالومه قدم بر می دارد
و چهره اش در نور کهربایی شمع
به ماسکی عتیقه می ماند
عجیب شبیه خودش.
زوج جوان و بی شک خوشبختی
دور میشود آرام
از دود سیگار مرده شوری من
صاحبخانه ی میهمان نواز
به سیگار می گوید میخ تابوت
پس با یک حساب سرانگشتی
تابوت من باید چیزی باشد
شبیه تختخواب تا شده ی مرتاض ها
عجالتن اما
باید برای این دوربین لبخند بزنم.
((عباس صفاری))
----------------------------------------------
از مجموعهی کبریت خیس - انتشارات مروارید
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه عباس صفاری , عکس عباس صفاری
هنوز هم
دکمه هایت را باز
و پیراهنت را به گوشه ای
پرتاب که می کنی
چیزی از رگهایم می گذرد
شبیه وز وز سیمهای لخت برق
در آسمان شرجی تابستان
هنوز هم
انگشت های ناز شستت
وقتی می لغزاند به زیر
بندهای سوت ین سیاهت را
زبانم خشک
و هوای خانه
مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله
آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس
هنوز هم
چشم در چشم من
دستت که می رود به سمت گوشواره هات
تنوره کشان وحشی می شود خون
تا انتهای هر رگ بن بستم
در اعماق این لحظه بی زمان
هنوز هم مثل تبی برق آسا
وقتی سرایت می کنی به من
فقط جرقه ای
از سر انگشتانت کافی است
تا سرا پا شعله ورم کند
مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر ناب , شعر عاشقانه
گاهی ما
عکس ها را می سوزانیم
و گاهی
عکس ها ما را
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , شعر کوتاه , شعر ناب , اشعار عباس صفاری
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر کوتاه , شعر ناب
با تو این روزها
آنقدر بی تعارف شده ام
که می توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته ات در خیابان
پاک ، غافلگیرم کرده است .
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می کردی ...
مرگ یکبار شیون یک بار !
و تو محشر کردی .
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر کردی .
مبارکت باد این سنگر استوار
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده ای
حضور با شکوهت
در این لحظه های همیشه ام
مبارکم باد ...
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه عباس صفاری , شعر عاشقانه
ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق میکند تن
به آن ساتن لغزان و خنک بسپاری
یا به تکهای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت میگردد
از طرز نگاهم باید حدس میزدی
که من ظاهرن فراموشکار و سر به هوا
خطوط کشیدهی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئیشدن هرچه پیراهن
از بَر کردهام
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرینزبانیِ تو
چقدر تلخ،
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
قهوهات دارد سرد میشود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلیات طاق
مگر چقدر طول میکشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری؟
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه عباس صفاری , شعر عاشقانه
زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباسهای گرم زمستانیات
که هرچه سردتر میشود
زیباترت میکنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان میدهد
به خاطر آن پلیور سفید یقهاسکی
که محشر میکند
و هر بار که میپوشیاش
مثل گلی که باز شود در برف
چهرهات میشکوفد از یقهی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان میدهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوهی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ میکنم هر روز
در لباسهایی که فصل را کوتاه
و بیهمتا میکند پسند تو را
لباسهایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ میشود
دستکشهای نرمی
که از من نیز گرمترند
و بوی صحرائی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دستهای توست
و آن چکمههای وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمیآورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازهدم
یک دنده وا میروی در گرمای مبل
و گوش نمیدهی به پیشنهاد من
که بارها گفتهام با کمال میل حاضرم
مأموریت بیخطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام.
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , شعر زمستان , شعر برف , اشعار عباس صفاری
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد زیبا میشود
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر ناب , شعر کوتاه
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت را
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شاعرانه عباس صفاری , شعر ناب
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام.
((عباس صفاری))
برچسب ها: شعر زمستان , عباس صفاری , اشعار عباس صفاری , شعر کوتاه
دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد
((عباس صفاری))
برچسب ها: اشعار عباس صفاری , شعر کوتاه , شاعرانه عباس صفاری , شعر ناب
گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کردهاند
خدا میداند چه دیدهاند
که جیکشان دیگر
در نمیآید!
((عباس صفاری))
برچسب ها: عباس صفاری , شعر گنجشک , اشعار عباس صفاری , شعر کوتاه
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
((عباس صفاری))
برچسب ها: اشعار عباس صفاری , شاعرانه , شعر کوتاه , شعر ناب
هربار که آمده ای
آخرین بار بوده است
و هربار که رفته ای اولین بار
فردا تو را
برای اولین بار خواهم دید
همانطور که دیروز
برای آخرین بار دیدمت
شاید امروز نیز صدایت
که بارش شیرین توت
بر پرده کتای است
دهانم را آب بیندازد
ماه نیستی
تا در قاب نقره ای ات
هر بار که نو می شوی
حکایتی کهن باشد
افتاده به جان من
آغوش شعله وری هستی
که در چشم بر هم زدنی
کن فیکون می کنی مرا
و هر بار که رفتنم را
از پاگرد پلکان
تماشا می کنی
مانند قزل آلای نگون بختی
که یک عقاب تیز چنگ
از رودخانه قاپیده باشد
گیجم و نمیدانم
چه بر سرم آمده است
((عباس صفاری))
برچسب ها: اشعار عباس صفاری , شعار ناب , شاعرانه عباس صفاری , عکس گل
دستی به در می کوبد
و قلب من
چون آشیانه ای تُهی
از شاخسار استخوانی اش
به زیر می افتد
می دانم تو نیستی
تو با کلید تمام درهایی که بر خود بسته ام
در تردید بی پایان سنگ ها و سایه ها
پنهان شده ای
پرنده و باد نیز
فقط در شعر شاعری سودایی
به در می کوبند
در قاب استخوانی ام می ایستم
و آهسته می گشایم
دری که لولایش را
بر چهارچوب هراس من میخ کرده ای
چشمانم را
مانند دو تیله ی چینی
به تاریکی پرتاب می کنم
و جز باد و پرنده ای خیس
هیچ نمی بینم
((عباس صفاری))
برچسب ها: اشعار عباس صفاری , شعر نو , شعر ناب , شاعرانه
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.