درباره وب

سلام و عرض ادب و احترام

خدمت دوستان عزیز و گرامی

بنا به روز بودن وب سایت

از صفحات دیگر هم دیدن بفرمایید

با تشکر فراوان از حضورتان

آیدی  چنل من در تلگرام👇👇

mohammadshirinzadeh@

صفحه اینستاگرام بنده

mohammad.shirinzadeh

شاعر بارانی (محمد شیرین زاده)

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تو را دوست دارم

چون بوئیدن غنچه ای

در حال باز شدن

چون رویایی شیرین

بعد از کابوس...

تو را دوست دارم

چون هر سلامی پس از بدرود...


((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

چشمانت را ببند

و دستت را

بر روی قلبم بگذار

اینبار خودش می خواهد

به تو بگوید

دوستت دارم ...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

بیا عشق را

قمار کنیم

نترس

جز دل

چیزی بهم

نمی بازیم ...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

یک روز

به وقت عشق

ساعت هايمان را

با هم تنظیم می کنیم

و از آن پس

دیگر فرقی نمی‌کند

به کدام وقت محلی

مشغول

دوست داشتن همیم...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

و این دیوانگی

خواست عشق ات بود

مرا ببخش که

بلند بلند

دوستت دارم...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

من و تو

آنقدر شبیه هم

نفس کشیده ایم

که قلب هايمان

به یک شکل

برای هم می تپند...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مرا به خودت

محدود کن

آنقدر که

در این دنیا

جز آغوش ات

جایی نداشته باشم

برای زندگی...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

بخند

تو نمی دانی

چقدر خنده هات

بهانه می دهند

به دست هایم

برای در آغوش گرفتن ات

چقدر اشتیاق

به نفس هایم

برای بویدنت...

((محمد شیرین زاده))

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

دوست داشتن ات

اسم و رسم من است

گفته بودم؟

بمان

آنقدر که ما

تعریف همیشه باشیم...

((محمد شیرین زاده))
جستجوی وب
برچسب ها وب
شعر (1310)

 

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه

چون کلاغ خسته ای در این غروب

می برم به آِیان خود پناه

در گریز ازین زمان بی گذشت

در فغان از این ملال بی زوال

رانده از بهشت عشق و آرزو

مانده ام همه غم و همه خیال

سر نهاده چون اسیر خسته جان

در کمند روزگار بدسرشت

رو نهفته چون ستارگان کور

در غبار کهکشان سرنوشت

می روم ز دیده ها نهان شوم

می روم که گریه در نهان کنم

یا مرا جدایی تو می کشد

یا ترا دوباره مهربان کنم

این زمان نشسته بی تو با خدا

آنکه با تو بود و با خدا نبود

می کند هوای گریه های تلخ

آن که خنده از لبش جدا نبود

بی تو من کجا روم کجا روم

هستی من از تو مانده یادگار

من به پای خود به دامت آمدم

من مگر ز دست خود کنم فرار

تا لبم دگر نفس نمی رسد

ناله ام به گوش کس نمی رسد

می رسی به کام دل که بشنوی

ناله ای از ین قفس نمی رسد

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 15:13 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

پرستوهای شب پرواز کردند

قناری ها سرودی ساز کردند

سحرخیزان شهر روشنایی

همه دروازه ها را باز کردند

شقایق ها سر از بستر کشیدند

شراب صبحدم را سرکشیدند

کبوترهای زرین بال خورشید

به سوی آسمان ها پر کشیدند

عروس گل سر و رویی بیاراست

خروش بلبلان از باغ برخاست

مرا بال این سبکبالان سرمست

سحرگاهان زهر گفتگوهاست

خدا را بلبلان تنها مخوانید

مرا هم یک نفس از خود بدانید

هزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنویداز خود مرانید

شما دانید و من کاین ناله از چیست

چهدردست این که در هر سینه ای نیست

ندانم آنکه سرشار از غم عشق

جدایی را تحمل می کند کیست

مرا ?ا نازنین از یاد برده

به آغوش فراموشی سپرده

امیدم خفته اندوهم شکفته

دلم مرده تن و جانم فسرده

اگر من لاله ای بودم به باغی

نسیمی می گرفت از من سراغی

دریغا لاله این شوره زارم

ندارم همدمی جز درد و داغی

دل من جام لبریز از صفا بود

ازین دلها ازین دلها جدا بود

شکستندش به خودخواهی شکستند

خطا بود آن محبت ها خطا بود

خدا را بلبلان تنها مخوانید

مرا هم یک نفس از خود بدانید

هزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنوید از خود مرانید

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 15:3 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست

در گوشه ای بمیر که این راه راه تست

این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست

وین رخت پاره دشمن حال تباه تست

در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر

جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست

باور مکن که در دلشان میکند اثر

این قصه های تلخ که در اشک و آه تست

اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست

در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا

این شعله های خشم که در هر نگاه تست


((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:52 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

سحر با من درآمیزد که برخیز

نسیمم گل به سر ریزد که برخیز

زرافشان دختر زیبای خورشید

سرودی خوش برانگیزد که برخیز

سبو چشمک زنان از گوشه طاق

به دامانم در آویزد که برخیز

زمان گوید که هان گر برنخیزی

غریو مرگ برخیزد که برخیز

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:50 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

در نوازشهای باد

در گل لبخند دهقانان شاد

در سرود نرم رود

خون گرم زندگی جوشیده بود

نوشخند مهر آب

آبشار آفتاب

در صفای دشت من کوشیده بود

شبنم آن دشت از پاکیزگی

گوییا خورشید را نوشیده بود

روزگاران گشت و گشت

داغ بر دل دارم از این سرگذشت

داغ بر دل دارم از مردان دشت

یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

دشت با

اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد بر جا مانده است

آسمان از ابر غم پوشیده است

چشمه سار لاله ها خوشیده است

جای گندم های سبز

جای دهقانان شاد

خارهای جانگزا جوشیده است

بانگ بر میدارم از دل

خون چکید از شاخ گل باغ و

بهاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

سرد و سنگین کوه می گوید جواب

خاک خون نوشیده است

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:39 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

ای بر سر بالینم افسانه سرا دریا

افسانه عمری تو باری به سر آ دریا

ای اشک شباهنگت آیینه صد اندوه

ای ناله شبگیرت آهنگ عزا دریا

با کوکبه خورشید در پای تو میمیرم

بر دار به بالینم دستی به دعا دریا

امواج تو نعشم را افکنده در این ساحل

دریا ب مرا دریاب مرا دریا

زان گمشدگان آخر با من سخنی سر کن

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا

چون من همه آشوبی در فتنه این طوفان

ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا

با زمزمه باران در پیش تو میگریم

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا

تنهایی و تاریکی آغاز کدورتهاست

خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دریا

بردار و ببر دریا ای پیکر بی جان را

در سینه گردابی بسپار و بیا دریا

تو مادر بی خوابی من کودک بی آرام

لالایی خود سر کن از بهر خدا دریا

دور از خس و خاکم کن موجی زن و پاکم کن

وین قصه مگو با کس کی بود و کجا دریا

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:38 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خاک کسی

زیر یک سنگ کبود

دردل خاک سیاه

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی ازین محنت گاه

کرده افسانه هستی کوتاه

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

با دلی خسته و غمگین همه سال

دور از این جوش و خروش

می روم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

ون درین راه دراز

می چکد بر رخ من اشک نیاز

می دود در رگ من زهر ملال

منم امروز و همان راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش

من و آن زهر ملال

من و آن اشک نیاز

بینم از دور در آن خلوت سرد

در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی

ایستادست کسی

روح آواره کسیت

پای آن سنگ کبود

که در این تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود

می تپد سینه ام از وحشت مرگ

می رمد روحم از آن سایه دور

می شکافد دلم از زهر سکوت

مانده ام خیره به راه

نه مرا پای گریز

نه مرا تاب نگاه

شرمگین می شوم از

وحشت بیهوده خویش

سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار

قد برافراشته از سینه دشت

سر خوش از باده تنهایی خویش

شاید این شاهد غمگین غروب

چشم در راه من است

شاید این بندی صحرای عدم

با منش سخن است

من در این اندیشه که این سرو بلند

وینهمه تازگی و شادابی

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه

خنده ای می رسد از سنگ به گوش

سایه ای می شود از سرو جدا

در گذرگاه غروب

در غم آویز افق

لحظه ای چند بهم می نگریم

سایه می خندد و

می بینم وای

مادرم می خندد

مادر ای مادر خوب

این چه روحی است عظیم

وین چه عشقی است بزرگ

که پس از مرگ نگیری آرام

تن بیجان تو در سینه خاک

به نهالی که در این غمکده تنها ماندست

باز جان می بخشد

قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد

سرو را تاب و توان می بخشد

شب هم آغوش سکوت

می رسد نرم ز راه

من از آن دشت خموش

باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش

می روم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: اشعار فریدون مشیری , فریدون مشیری , شاعرانه فریدون مشیری , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:36 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

سراپا درد افتادم به بستر

شب تلخی به جانم آتش افروخت

دلم در سینه طبل مرگ می کوفت

تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

ملال از چهره مهتاب می ریخت

شرنگ از جام مان لبریز میشد

به زیر بال شبکوران شبگرد

سکوت شب خیال انگیز می شد

چه ره گم کرده ای در ظلمت شب

که زار و خسته واماند ز رفتار

ز پا افتاده بودم تشنه بی حال

به جنگ این تب وحشی گرفتار

تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه

که مغز استخوان را آب می کرد

صدای دختر نازک خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می کرد

بابا لالا نکن فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان است

بهار کوچکم باور نمی کرد

که سر تا پای من آتش فشان است

مرا می خواست تا او را به بازی

چو شب های دگر بر دوش گیرم

برایش قصه شیرین بخوانم

به پیش چشم شهلایش بمیرم

بابا لالا نکن می کرد زاری

بسختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود صد تازیانه

بر این بیمار جان آهنگ می زد

به آغوشم دوید از گریه بی تاب

تن گرمم شراری در تنش ریخت

دلش از رنج جانکاهم خبر یافت

لبش لرزید و حیران در منآویخت

مرا با دست های کوچک خویش

نوازش کرد و گریان عذر ها گفت

به آرامی چو شب از نیمه بگذشت

کنار بستر سوزان من خفت

شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح

تن تبدار من یکدم نیاسود

از آن با دخترم بازی نکردم

که مرگ سخت جان همبازیم بود

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:25 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

قهر مکن ای فرشته روی دلارا

ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت

از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم

تا چه کند شعله های خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین

چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت

سر به رهت مینهم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست

وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت

هر دو به چشمان دلفریب

تو پیدا از همه بازآمدیم و با تو نشستیم

تنها تنها به عشق روی تو تنها

بوی بهار است و روز عشق و جوانی

وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چهره گلزار

آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من جام من شراب من امروز

نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

آه چه زیباست از تو جام گرفتن

وزلب گرم تو بوسه های گوارا

لب به لب جام و سر به سینه ساقی

آه که جان میدهد به شاعر شیدا

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز

با تو نشستن بهار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم

عشرت امروز را به حسرت فردا

بس کن ز بی وفایی بس کن

بازآ بازآ به مهربانی بازآ

شاید با این سرودهای دلاویز

باردگر در دل تو گرم کنم جا

باشد کز یک نوازش تو دل من

گردد امروز چون شکوفه شکوفا

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:14 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

شب تا سحر من بودم و لالای باران

اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد

غوغای پندار نمی بردم

غوغای پندارم نمی مرد

غمگین و دلسرد

روحم همه رنج

جان همه درد

آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد

چشمان تب دارم نمی خفت

افسانه گوی ناودان باد شبگرد

از بوی میخک های باران خورده سرمست

سر می کشید از بام و از در

گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ

گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت

گه پای می کوبید روی دامن کوه

گه دست می افشاند روی سینه دشت

آسوده می رقصید و می خندید و میگشت

شب تا سحر من بودم و لالای باران

افسانه گوی ناودان افسانه می گفت

پا روی دل بگذار و بگذر

بگذار و بگذر

سی سال از عمرت گذشته است

زنگار غم بر رخسارت نشسته است

خار ندامت در دل تنگت

شکسته است

خود را چنین آسان چرا کردی فراموش

تنهای تنها

خاموش خاموش

دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی

دیگر نمی گویی حدیث مهربانی

دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی

دست زمان نای تو بسته است

روح تو خسته است

تارت گسسته است

این دل که می لرزد میان سینه تو

این دل که دریای وفا و مهربانی است

این دل که جز با مهربانی آشنا نیست

این دل دل تو دشمن تست

زهرش شراب جام رگهای تن تست

این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن

از دل حذر کن

از این محبت های بی حاصل حذر کن

مهر زن و فرزند را از دل بدر کن

یا درکنار زندگی ترک هنر کن

یا با هنر از زندگی صرف نظر کن

شب تا سحر من بودم و لالای باران

افسانه گوی ناودان افسانه میگفت

پا روی دل بگذار و بگذر

بگذار و بگذر

یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است

زن را سخن از نان و آب است

طفل تو بر دوش تو خواب است

این زندگی رنج و عذاب است

جان تو افسرد

جسم تو فرسود

روح تو پژمرد

آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را

آزاد باش این یک نفس را

از این ملال آباد جانفرسا سفر کن

پرواز کن

پرواز کن

از تنگنای این تباهی ها گذر کن

از چار دیوار ملال خود بپرهیز

آفاق را آغوش بر روی تو باز است

دستی برافشان شوری برانگیز

در دامن آزادی و شادی بیاویز

از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز

وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز

اندوه بر اندوه افزودن روا نیست

دنیا همین یک ذره جا نیست

سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر

پا روی دل بگذار و بگذر

شب تا سحر من بودم و لالای باران

چشمان تبدار نمی خفت

او همچنان افسانه می گفت

آزاد و وحشی باد شبگرد

از بوی میخک های باران خورده سرمست

گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ

گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت

آسوده می خندید و می رقصید و می گشت


((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار بزرگان , اشعار فریدون مشیری , شعر ناب

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 14:2 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

درختی خشک را مانم به صحرا

که عمری سر کند تنهای تنها

نه بارانی که آرد برگ و باری

نه برقی تا بسوزد هستیش را

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر زیبا

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:59 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

ای ستاره ها که از جهان دور

چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید

درمیان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید

این غبار محنتی که در دل فضاست

این دیار وحشتی که در فضا رهاست

این سرای ظلمتی که آشیان ماست

در پی تباهی شناست

گوشتان اگر به ناله من آشناست

از سفینه ای که می رود به سوی ماه

از مسافری که میرسد ز گرد را ه

از زمین فتنه گر حذر کنید

پای این بشر اگر به آسمان رسد

روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ای ستاره ای که پیش دیده منی

باورت نمیشود که در زمین

هرکجا به هر که میرسی

خنجری میان پشت خود نهفته است

پشت هر شکوفه تبسمی

خار جانگزای حیله ای شکفته است

آنکه با تو میزند صلای مهر

جز ب فکر غارت دل تو نیست

گر چراغ روشنی به راه تست

چشم گرگ جاودان گرسنه ای است

ای ستاره ما سلام مان بهانه است

عشقمان دروغ جاودانه است

در زمین زبان حق بریده اند

حق زبان تازیانه است

وانکه با تو صادقانه درد دل کند

های های گریه شبانه است

ای ستاره بورت نمی شود

درمیان باغ بی ترانه زمین

ساقه های سبز آشتی شکسته است

لاله های سرخ دوستی فسرده است

غنچه های نورس امید

لب به خنده وانکرده مرده است

پرچم بلند سرو راستی

سر به خاک غم سپرده است

ای ستاره باورت نمیشود

آن سپیده دم که با صفا و ناز

در فضای بی کرانه می دمید

دیگر از زمین رمیده است

این سپیده ها سپیده نیست

رنگ چهره زمین پریده است

آن شقایق شفق که میشکفت

عصر ها میان موج نور

دامن از زمین کشیده است

سرخی و کبودی افق

قلب مردم به خاک و خون تپیده است

دود و آتش به آسمان رسیده است

ابرهای روشنی که چون حریر

بستر عروس ماه بود

پنبه های داغ های کهنه است

ای ستاره ای ستاره غریب

از بشر مگوی و از زمین مپرس

زیر نعره گلوله های آتشین

از صفای گونه های آتشین مپرس

زیر سیلی شکنجه های دردناک

از زوال چهره های نازنین مپرس

پیش چشم کودکان بی پناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس

در جهنمی که از جهان جداست

در جهنمی که پیش دیده خداست

از لهیب کوره ها و کوه نعش ها

از غریو زنده ها میان شعله ها

بیش از این مپرس

بیش از این مپرس

ای ستاره ای ستاره غریب

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا به داد ما نمیرسد

ما صدای گریه مان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمرسد

بگذریم ازین ترانه های درد

بگذریم ازین فسانه های تلخ

بگذر از من ای ستاره شب گذشت

قصه سیاه مردم زمین

بسته راه خواب ناز تو

میگریزد از فغان سرد من

گوش از ترانه بی نیاز تو

ای که دست من به دامنت نمی رسد

اشک من به دامن تو میچکد

با نسیم دلکش سحر

چشم خسته تو بسته میشود

بی تو در حصار این شب سیاه

عقده های گریه شبانه ام

بر گلو شکسته میشود

شب به خیر

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: شعر ستاره , اشعار فریدون مشیری , فریدون مشیری , شعر عاشقانه

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:58 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

چو از بنفشه بوی صبح برخیزد

هزار وسوسه در جان من برانگیزد

کبوتر دلم از شوق میگشاید بال

که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

دلی که غنچه نشکفته ندامتهاست

بگو به دامن باد سحر نیاویزد

فدای دست نوازشگر نسیم شوم

که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد

تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن

در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد

لبی بزن به شراب من ای شکوفه بخت

که می خوش است که با بوی گل درآمیزد

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه فریدون مشیری , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:55 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم

ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو در راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها

گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من


((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه فریدون مشیری , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:54 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

زنی رنجور

امیدش دور

اجاق آرزویش کور

نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور

میان بستری افتاده بی آرام

نشسته آفتاب عمر او بر بام

نفس ها خسته

و کوتاه

فرو خشکیده بر لب آه

تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه

صدای پای تند و در همی در پله پیچید

فروغ سرد یک لبخند

به لبهای کبودش روحخ می بخشید

دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد

نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه

صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در

هم می آمیزد

بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز

نگاه بی زبانش میکشد فریاد

که این منصور

این فرنوش

این فرهاد

به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد

جهان با اوست

جان با اوست

عشق جاودان با اوست

نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریزاست

هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه

نفس یاری ندارد

مرگ همراه نمی فهمد

حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد

نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند

زنی خوابیده جان آرام

پرنده آفتاب عمر او از بام

اطاقش سرد

اجاقش کور راهش دور

نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور

صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد

صدای گریه فرنوش

صدای گریه فرهاد

صدای گریه منصور

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:52 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

من آن طفل آزاده سر خوشم

که با اسب آشفته یال خیال

درین کوچه پس کوچه ماه و سال

چهل سال نا آشنا رانده ام

ز سیمای بیرحم گردون پیر

در اوراق بیرنگ تاریخ کور

همه تازه های جهان دیده ام

همه قصه های کهن خوانده ام

چهل سال در عین رنج و نیاز

سر از بخشش مهر پیچیده ام

رخ از بوسه ماه گردانده ام

به خوش باش حافظ که جانانم اوست

به هر جا که آزاده ای یافتم

به جامش اگر مینوانسته ام

می افکنده ام گل برافشانده ام

چهل سال اگر بگذراندم به هیچ

همین بس که در رهگذار وجود

کسی را بجز خود نگریانده ام

چهل سال چون خواب بر من گذشت

اگر عمر گل هفته ای بیش نیست

خدایا نه خارم چرا مانده ام

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:49 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت

چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت

نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت

این تابناک تاج خدایان عشق بود

در تندباد حادثه همچون حباب رفت

این قوی نازپرور دریای شعر بود

در موج خیز علم به اعماق آب رفت

این مه که چون منیژه لب چاه مینشست

گریان به تازیانه افراسیاب رفت

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما

چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت

ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن

در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر زیبا

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:48 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

به دست های او نگاه میکنم

که میتواند از زمین

هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد

و میتواند از فضا

هزارها ستاره را به زیر پر درآورد

به دست های

خود نگاه میکنم

که از سپیده تا غروب

هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند

هزار لحظه عزیز را تباه میکند

مرا فریب میدهد

ترا فریب میدهد

گناه میکند

چرا سپید را سیاه میکند

چرا گناه میکند

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: شعر کوتاه , شعر عاشقانه , شعر ناب , اشعار فریدون مشیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:45 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانیم که پرستوی بوسه ات

بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود

اما چه میکنی دل

را که در بهشت خدا هم غریب بود

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: شعر کوتاه , شعر ناب , شعر عاشقانه , اشعار فریدون مشیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:43 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز

در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

چون خنده تو مهر جهان تابم آرزوست

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه فریدون مشیری , شعر

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:41 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

کودک زیبای زرین موی صبح

شیر می نوشد ز پستان سحر

تا نگین ماه را آرد به چنگ

میکشد از سینه گهواره سر

شعله رنگین کمان آفتاب

در غبار ابرها افتاده است

کودک بازی پرست زندگی

دل بدین رویای رنگین داده است

باغ را غوغای گنجشکان مست

نرم نرمک برمی انگیزد ز خواب

نالد مست از باده باران شب

می سپارد تن به دست آفتاب

کودک همسایه خندان روی بام

دختران لاله خندان روی دشت

جوجگان کبک خندان روی کوه

کودک من لخته ای خون روی تشت

باد عطر غم پراکنده و گذشت

مرغ بوی خون شنید و پر گرفت

آسمان و کوه و باغ و دشت را

نعره ناقوس نیلوفر گرفت

روح من از درد چون ابر بهار

عقده های اشک حسرت باز کرد

روح او چون آرزوهای محال

روی بال ابرها پرواز کرد

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر عاشقانه , فریدون مشیری

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:39 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست

نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست

دلم به گریه خونین ابر میسوزد

که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست

چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش

بهار نیست به باغی که باغبانش نیست

چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی

که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست

کبوتری که در این آسمان گشاید بال

دگر امید رسیدن به آشیانش نیست

ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد

کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست

جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد

که در بهار و خزان کار با جهانش نیست

ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند

دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شعر ناب , شعر بهار

تاريخ : پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴ | 13:38 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

گر چه با یادش ، همه شب

تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم

گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم

خواب‌های روشنی دارم ، عین هشیاری

آنچنان روشن كه من در خواب

دم به دم با خویش می گویم كه : بیداری ست

بیداری ست ، بیداری ...

اینك ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار

پیش چشم این همه بیدار ، آیا خواب می بینم ؟

این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو

مست مست از عشق ، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا

رفته تا دروازه خورشید ؟

‌ای زمان ،‌ ای آسمان ،‌ ای كوه ،‌ ای دریا

خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم ...

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: اشعار فریدون مشیری , شعر ناب , شعر عاشقانه , جملات عاشقانه

تاريخ : یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ | 23:14 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

دیدی آن را که تو خواندی

به جهان یارترین ؟

سینه را ساختی

از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت ؛

منم بهر تو غمخوارترین !

چه دل آزارترین شد

چه دل آزارترین ...

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شاعرانه آرام , شعر زیبا

تاريخ : یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ | 22:28 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

 

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

 

((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شعر ناب , شعر عاشقانه

تاريخ : یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ | 0:38 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

با قلم مي‌ گويم:

- اي همزاد، اي همراه،

اي هم سرنوشت

هر دومان حيران بازي‌هاي دوران‌هاي زشت.

شعرهايم را نوشتي

دست‌خوش؛

«اشکهايم» را كجا خواهي نوشت؟


((فریدون مشیری))


برچسب ها: شعر کوتاه , فریدون مشیری , شاعرانه فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری

تاريخ : جمعه ۱ آبان ۱۳۹۴ | 4:13 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

g4k5_13419296219.jpg

 

باز از یک نگاه گرم تو یافت

همه ذرات جان من هیجان

همه تن بودم ای خدا همه تن

همه جان گشتم ای خدا همه جان

چشم تو این سیاه افسونکار

بسته با صد فریب راهم را

جز نگاهت پناهگاهم نیست

کز تو پنهان کنم نگاهم را

چشم تو چشمه شراب من است

هر نفس مست ازین شرابم کن

تشنه ام تشنه ام شراب شراب

می بده می بده خرابم کن

بی تو در این غروب خلوت و کور

من و یاد تو عالمی داریم

چشمت آیینه دار اشک من است

با چراغی و شبنمی داریم

بال در بال هم پرستوها

پر کشیده به آسمان بلند

همه چون عشق ما به هم لبخند

همه چون جان ما بهم پیوند

پیش چشمت خطاست شعر قشنگ

چشمت از شعر من قشنگتر است

من چه گویم که در پسند آید

دلم از این غروب تنگ تر است


((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , عکس های فریدون مشیری , شعر ناب

تاريخ : شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴ | 19:54 | نویسنده : محمد شیرین زاده |

 

4gks_7665_3.jpg

 

اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ ترا از خدا میگرفتم

وگر سنگ یودم به هرجا که بودی

سر رهگذر تو جا میگرفتم

اگر مادر بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هر جا که بودم

مرا میشکستی مرا می شکستی


((فریدون مشیری))


برچسب ها: فریدون مشیری , اشعار فریدون مشیری , شعر , شعر کوتاه

تاريخ : پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴ | 14:28 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
مطالب جديد تر مطالب قدیمی تر