
دنبال صدای تو می گردم
صدای حرف هایی که نمی زنی
آوازهایی که نمی خوانی و
آهی که نمی کشی.
جنگ
تو را در قاب عکس کنج اتاق زیباتر کرده است و
من را در وزش سال های طولانی
مثل پنجره کوچکی مدام باز و بسته می کند
پشت سر هم
روی پیاده رو راه می روم و
خرده ریز فریادها
به ته کفش هایم می چسبد. تو مثل ابرها
از تمام شهر رفته ای
و من طوفان مهیبی ام
که تنها حیاط را به هم می ریزم.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب

موجها را تو شانه کن !
دستهای تو می توانند
پریشانی را
از موهای دریا جدا کنند
و برای صدف ها
خوشبختی ببافند ...
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب
کنار تو هیچ چیز آرام نیست
این ابرها
یک روز پایین می آیند
روبه روی پنجره فریاد می زنند
این اشک های ریزریز
یک روز دریا می شوند
و من
می نشینم گوشه ی اتاق
در خودم غرق می شوم
چقدر عاشق بودم
و نمی دانستم حرف های تو
موریانه های کوچک اند
روی دیوارها می نشینند
حرف های تو
باران تند زمستان اند
و من با دامن نارنجی ام
یخ می زنم
یخ می زنم یک روز...
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر ناب , شاعرانه , اشعار فرناز خان احمدی
هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازهتری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: دلنوشته تنهایی , فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب
خورشید روسری روشنی ست روی گیسوی خانه
تو نشسته ای آن سمت آرزوهای مان
من روی تنهایی ات پارچه ای سفید می کشم
و تنهایی ام را می کوبم به دیوار
دوری...
آنقدر که پرنده های غریبه به جای انگشت های تو
می لغزند روی موهایم
من زخمی عمیق ام روی پیشانی این روزهای خوب
من گودالی فراموش شده در این کوچه ی اندوهگینم
خالی شده از نور...
تو را می بوسم
لبهایت روی لبهایم جهان را به هم می ریزد.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شعر بوسه , شعر عاشقانه
در این هوای ابری
هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند
پس این در نیمه باز را
به روی تو خواهم بست
پس با دلتنگی هام
دو گوشواره ی آبی می سازم
به گوش می آویزم
کاش بگویی
این همه که من نگاهت می کردم
کجای دنیا
مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها
با کفش های سرخابی اش
به پنجره ای زل می زند؟
کاش بگویی
جز من
موهای روشن چه کسی
کشیده می شود روی شب های تاریک ات؟
من غمگینم
این در را حالا می بندم
تنهایی
میان دیوارها قشنگ تر است.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر ناب , اشعار فرناز خان احمدی , شعر عاشقانه
چشمت را ببند ببوسمت
بعد از آن سالها...
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم: شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند...
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است...
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقصم میان دره ها و
رودخانه ادامه ی دامنم می شود.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب , شعر بوسه
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند
آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند...
چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند؟
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب
می دانم برمی گردی
اما نه شبیه یک پرنده
شاید این بار
ذره های نور باشی
شاید خوشبختی
و بدون اینکه بفهمم
دور تا دورم را پر کنی.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه
وقتی نیستی
فقط به یک چیز فکر می کنم
رفته ای
همسایه ی درخت باشی
شادی هایت را
کنار غم هایش بگذاری
رفته ای
گاه و بی گاه
در خواب پرنده ها دانه بپاشی
به شاخه های لبریز از برگ
سر و سامان بدهی
کار تو همین است
کار تو
بوسیدن شکوفه هاست
وقتی نیستی
باز هم من
به خوشبختی نزدیکم
همین لبخندهای زیبایت
از دورهای دورهای دور
دست هایم را می گیرد
و کنار آینه می نشاندم...
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب , شعر عاشقانه
نزدیک تر به تو
خودم را با دریاچه ی کوچکی
اشتباه می گیرم
بیا کنار من
و جای تمام آهوهایی باش
که از لب هایم آب می نوشند.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , شعر عاشقانه , شعر گرافی
مثل حرف زدن گنجشک ها
درباره ی باران
پر از شوق ام.
به حیاط می روم
دست پرنده ها را می گیرم
با هم ...
روی سطرهای دفترت می نشینیم
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , شعر ناب , شعر گنجشک
آرام می آیم
و از گوشه ی لب هایت
برگ های پاییز را جارو می کنم
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب

تنم
آغشته به برگ هاست
برگشته ام از جنگل
و تازه فهمیده ام
دوستی ام با شاخه ها به هزارسال پیش برمی گردد
ما
همدیگر را نشناخته خواهیم مرد
در سرزمینی
که غم
خیابان ها را جارو می زند
تنها چهره ی درخت ها برایم آشناست
در خانه ای با اتاق های کوچک درهم
که خاطره ها
چراغ آویزان از سقف را خاموش می کند
به انتظار باد می نشینم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده ها را کنار می زند
ما همدیگر را
در آغوش نکشیده خواهیم مرد
و بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم
به هم خیره می مانیم
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب , فرناز خان احمدی , شاعرانه آرام

چیزی درون توست
که زمان را به عقب برمی گرداند
به میوه های نیافتاده از درخت
به قطره های جدا نشده از ابر
به دقیقه های قبل و قبل تر از آن
که مادر هنوز مقابل آینه ایستاده بود
با گونه هایش... دو مهتاب گم شده در خانه
و گیسویش
که تاریکی را جابه جا می کرد
تو زنده ای
و تمام جهان
با نگاه ها و صداهایش
درون تو به رقص در آمده ست
تو زنده ای و پشت چهره ات
خورشید بارها مست می شود
بارها آواز می خواند
وچکه چکه عرق می ریزد
چیزی درون توست
که زمان را جلو می برد
به روز هایی که تنها
تصویر دست هایت
پرده ها را کنار می کشد
و پنجره های اتاق را
نیمه باز می گذارد
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: اشعار فرناز خان احمدی , شعر ناب , شاعرانه آرام , شعر های زیبا

سفر را از همین خانه آغاز می کنم
کسی چه می داند
کسی چه می داند
چند اقیانوس را
در لیوان های لب به لب از آب سرکشیده ام؟
چند آهوی رها شده از دام
از جنگل موهایم بیرون پریده اند؟
کسی چه می داند
آینه ی روی طاقچه
چند قاره آن طرف تر را پشت سرم نشان می دهد؟
می خواهم به حرف های آن باریکه ی نور گوش بدهم
که به بوته های خاک گرفته ی روی پرده
جان می بخشد
می خواهم با دهانم
دهانت را تماشا کنم
سفر را
از چارچوب همین در آغاز می کنم
که پیش از من
گله ی اسب ها و گوزن ها
از آن عبور کرده اند
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , شعر ناب , اشعار فرناز خان احمدی , شعر عاشقانه

به آسمان که نگاه می کند
یعنی
همه چیز را گفته است
گاه گرم می گیرد با درخت ها
گاه
هم بازی نور و دریا
می ترسم ببوسمش
می دانم به او نزدیکتر بشوم
بال می گشاید
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: اشعار فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , شاعرانه , فرناز خان احمدی

حواسم نیست به چیزهایی که اتفاق می افتد
آن پرنده که لحظه ای پیش
بر نوک پاهایش می رقصید
شعر تازه ی من بود
آن شاخه ای
که زیر بار شکوفه ها آه می کشید
قصه ای بود
که هنوز ننوشته بودم
می خواستم حرف بزنم
اما باد
صدایم را با خودش برد
می خواستم زبان گلدان ها را بدانم
زبان خاک را شناختم
گوزنی هستم که می خواهد
خودش را به نزدیکترین شکارچی برساند
گاهی مرگ
حرف های زیباتری دارد
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب

میان تو و تنهایی
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی تماشایت می کنم
گلدان می شوم روی طاقچه
شب و روز در من نور بریزی
یا تنها پنجره ی اتاق می شوم
هر صبح موهایم را از صورتم کنار بزنی
شب می شوم
در من فکر کنی
به رویاهای دور
به رویاهای نزدیک
یا تنگ پر از شراب
که لبهایت را روی لب هایم بگذاری
من را بنوشی
این روزها مدام
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی
دست هایت را می گیرم
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر
.: Weblog Themes By Pichak :.
























