
دنبال صدای تو می گردم
صدای حرف هایی که نمی زنی
آوازهایی که نمی خوانی و
آهی که نمی کشی.
جنگ
تو را در قاب عکس کنج اتاق زیباتر کرده است و
من را در وزش سال های طولانی
مثل پنجره کوچکی مدام باز و بسته می کند
پشت سر هم
روی پیاده رو راه می روم و
خرده ریز فریادها
به ته کفش هایم می چسبد. تو مثل ابرها
از تمام شهر رفته ای
و من طوفان مهیبی ام
که تنها حیاط را به هم می ریزم.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب

موجها را تو شانه کن !
دستهای تو می توانند
پریشانی را
از موهای دریا جدا کنند
و برای صدف ها
خوشبختی ببافند ...
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند
آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند...
چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند؟
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب
من فهمیده ام
وقتی چشمانت را می بندی
به عطر کدام درخت فکر می کنی
فهمیده ام
همه چیز از لحظه ای شروع می شود
که باور کنی بهار...
همه ی آوازهای توست!
بهار
هدیه ی صورتی تو
به گلبرگ کوچکی ست
که از رنگ پیراهنش خسته می شود
و نمی داند چکار کند.
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر کوتاه , شعر ناب

حواسم نیست به چیزهایی که اتفاق می افتد
آن پرنده که لحظه ای پیش
بر نوک پاهایش می رقصید
شعر تازه ی من بود
آن شاخه ای
که زیر بار شکوفه ها آه می کشید
قصه ای بود
که هنوز ننوشته بودم
می خواستم حرف بزنم
اما باد
صدایم را با خودش برد
می خواستم زبان گلدان ها را بدانم
زبان خاک را شناختم
گوزنی هستم که می خواهد
خودش را به نزدیکترین شکارچی برساند
گاهی مرگ
حرف های زیباتری دارد
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر ناب

میان تو و تنهایی
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی تماشایت می کنم
گلدان می شوم روی طاقچه
شب و روز در من نور بریزی
یا تنها پنجره ی اتاق می شوم
هر صبح موهایم را از صورتم کنار بزنی
شب می شوم
در من فکر کنی
به رویاهای دور
به رویاهای نزدیک
یا تنگ پر از شراب
که لبهایت را روی لب هایم بگذاری
من را بنوشی
این روزها مدام
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی
دست هایت را می گیرم
((فرناز خان احمدی))
برچسب ها: فرناز خان احمدی , اشعار فرناز خان احمدی , شاعرانه فرناز خان احمدی , شعر
.: Weblog Themes By Pichak :.
























