ای نوازندهی تار صوتی قوها!
چمدانی که از دریا
به دریا
میبندی
در وقتِ مرگ
از خورشید ورم خواهد کرد.
((بیژن الهی))
👇👇👇
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر قو , شعر مرگ
زمان به کبودی میگرائید
دیگر با انگشتانت بشارتی نبود...
((بیژن الهی))
👇👇👇
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر بشارت , اشعار بیژن الهی
تو خوشههای سپید خُردسالی منی
که دوباره میچینم.
تو انگشتانِ نخستینِ منی .
((بیژن الهی))
👇👇👇
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر خوشه , شعر ناب
پشت بلورهای زمستان پنهان مشو
(اين چلچراغ يخ)
مخواه رنگين کمان پس از باران باشی.
بگذار تا با رنگهای تنت
دوست بدارمت.
((بیژن الهی))
👇👇👇
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر رنگین کمان , اشعار بیژن الهی
همه ي آسمان روز
با فقري زيبا همچون كف يك دست
مرا تاجگزاري كرده ست؛
چراكه بر دردي شاهي كردم
كه از آن
جز پاره اي خرد
نمي شناختم.
دردي آميخته با پروازي بي بال
كه مي خواست
به القابِ ناملفوظ چهارصد ملكه ي روستايي
كه مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بياموزد.
ترديد يك ستاره
در شبي كه با برف مست م يكند.
دردي كه شما
از من ذهنيتي خواستيد
كه از فضاي گرسنگي تان ملموس تر بود.
تا خوري كه مرگ، سك ههاي نقره را به صدا در مي آورد،
يك درد فلس دار كه دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست كرده بود؛
دو رود شور بر شانه هاي لخت تو
كه سرت ميان ستارگان گيج مي رود.
ستارگان به سوي قلبت جار يست
تا قلبت را از بسياري فلس بكشد.
((بیژن الهی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر قلب , اشعار بیژن الهی
من آمدهام
تا به جای پنجههای مردهی پاييز
پنجههای زندهی تو را بپذيرم.
من آمدهام تازهتر از هر روز
تا تو را با پيشانيت بخواهم
که بلندتر از رگبار است.
میخواهم دوباره بيآغازم
اين بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راهها میدواند
و به دلها میبرد.
اين بهاری که چه عاشقانه است.
و من در برابر همهی دستهايش که گشوده است
ناگزير به پاسخم.
((بیژن الهی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر بهار , اشعار بیژن الهی
آه. ای یار! ای یار!
دو بار تکرار، بس است
که سومین، هوای بهاریست.
آندم که از آسمان سبز
ایکار، سقوط میکند،
جام نرگس، پرباران است
و در آن ــ ببین! ــ ایکاری کوچکتر
عروج میکند؟
((بیژن الهی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر یار , شعر بهار
از کجا این عطر ؟
از کجا صدای تو میآید ؟
در گوش صداییست
که چون عطر بلند میشود
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
آری، او با یک نفس
تمام آسمان را در سینهٔ خود
حبس کرده ست!
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
آدمهای بهاری
چه میكنيد
با برگی كه خزان دوست بدارد؟
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته خرد شدن برگها
اشتباه میکنند
با شببویی
که تاریکیی خود را از دست میدهد
با نارنجی
که تنها بر میز است.
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
اما تو نشانه ای
تو، که یعنی
رویایی وجود داشت
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر کوتاه , شعر ناب
تنها یکبار
می توانست
در آغوشش کشند،
و می دانست – آن گاه
چون بهمنی فرو می ریزد
و می خواست
به آغوشم پناه آورد
نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاگلی
و من او را
چون شاخه یی که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر برف , شعرکده
به تصویر درختی
كه در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر کوتاه , شعر درخت
یکباره ترس بَرَم داشت
افتاده باشی از سَرِ دیوار،
خم شدم بگیرم دیدم
خوشه خوشه آویخته ای.
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , کانال شعر در تلگرام , شعر ناب
کبوتران
در آخرین بندر گرسنگی ت ای مرد
آبستن شدند
چرا که بی شک وصیتنامه ی تو
پر از دانه بود...
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر کبوتر , شعر دانه
اقاقیا فرشتهی فقرا
شربت عصرانهی خنکش را
برایمان مهیا میسازد.
بر تو خم میشوم:
رفتار نسیم و جانوران آب
در پوست توست.
و هوا جامِ جان شاپرکیست
که در میان هزار خورشید و هزار سایهی تو
میسوزد و شاهد است.
تو خوشههای سپید خردسالیی منی
که دوباره میچینم.
تو انگشتان نخستین منی.
کنار جالیزهای سبز خیار
فقرا میخندند:
میبینی چگونه برهنهام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریدهاند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونیست.
برای تو میخندم.
در خانههای نزدیک
چرغها را زودتر افروختهاند.
هوا میان هزاران چراغ و هزاران سایهی تو
از دوردست تا نزدیک
خاکستر است.
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند.
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم.
تو شاهد خورشید و هوا شدی
نسیم در گیسوانت سرخ سوزانت.
جانوران آب آرام به خاب شدند
و رفتار خون صافیی تو
در خاب یکایکشان
حس شد.
تو مانند چهرهیی شدی
که من بر او نگریستم
و
مینگرم.
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونیست.
بیا
حیاطهای کوچک را
حشرات و نور میپوشانند.
برای تو میخندم.
برای تو میخندم.
اقاقیا
امروز برایمان
شربت خنک عصرانه میآرد.
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر خنده , شعر ناب
شرم در نور است و این، پایان هر سخنیست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپردهام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان بیابان، پی انگشتر مفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت میزند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،
[هیچ نه
مگر مثلث کهنهی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کف یک سنگر!
و به این سپیده که عقرب ــ خواهر بینیاز من ــ بخت را کفآلود
[حس کردهست،
هوا، در نی میپیچد و در گردنههای کوه.
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , اشعار بیژن الهی , شعر کوتاه , شعرکده
چگونه می توانستم
تو را فاش کنم
که حتا برهنگی ات را
از تن درآورده بودی؟
((بیژن الهی))
برچسب ها: بیژن الهی , شعر عاشقانه , شعر کوتاه , شعر ناب
.: Weblog Themes By Pichak :.