تا نیمه چرا ای دوست ؟
لاجرعه
مرا
سرکش
من فلسفه ای دارم :
یا خالی
و
یا لبریز ...
((محمد على بهمنى))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر کوتاه , شعر ای دوست
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر جنگل , شعر ناب
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباورخیال پرست ؟
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انا لحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , غزلیات محمد علی بهمنی , غزلسرا , اشعار محمد علی بهمنی
گر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر ناب , شعر های زیبا
بمان و خواب مرا بیشتر معطر کن
هزارویک شب افسانه را مکرر کن
به پلکی آمدی از آن سوی نیامدها
بمان و خستگی جان و جسم را درکن
من کهن شده را از جوانه پر کردی
من کهن زده را شاعری نوآور کن
"کسی هنوز عیار تورا نفهمیده است"
هر آنچه آینه ی شعرگفت باورکن
بدا که از غزل من لبی نمینوشی
"مرا ببوس"برایم بخوان و نوبرکن
سروده های مرا فتح کردن آسان است
نگفته های مرا میتوانی از بر کن
و نقطه چینی اگر بین شعر و متن باقیست
تو آن نباید را،نقطه نقطه کمتر کن
کمی به فکر غزل های ناتمامم باش
کم این قلم شده را شرمسار جوهرکن
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , غزلسرا , شعر خواب
و كیستی !
كه سفر كردن از هوایت را
نمی توانم.
حتی به بالهای خیال!
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: شعر کوتاه , محمد علی بهمنی , شعر ناب , اشعار محمد علی بهمنی
گاه
آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می گوید
دیشب
تنهایی ام
تا نوک مدادت
آمده بود
اگر می نوشتی ام!
اگر می نوشتی ام!
گاه
تنهایی تنهاتر از آن است که دیده شود.
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر کوتاه , شاعرانه تنهایی
این عصــرهای پاییـــزی
عجـیب بـوی ِ نـفس هـای ِ تـو را می دهـد ...!
گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی
و مـن دچـار می شـوم ...
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر کوتاه , شعر عاشقانه
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , عکس محمد علی بهمنی , شعر باران , اشعار محمد علی بهمنی
می پرسد از من كسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تكرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم كه در این دور بی مقصد
كاری بجز شب كردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
كاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد كه گویی هیچ از این غمها نمی داند
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: غزل های زیبا , شعر ناب , محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید
به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من كه حتی پی پژواك خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: اشعار محمد علی بهمنی , شاعرانه , شعر , محمد علی بهمنی
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: اشعار محمد علی بهمنی , شاعرانه , محمد علی بهمنی , شعر ناب
با پای دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به من
می خواستم كه گم بشوم در حسار تو
احساس می كنم كه جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن كوپه ی تهی منم آری كه مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تو
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , عاشقانه ها , شعر عاشقانه
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست كه در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , اشعار محمد علی بهمنی , شعر ناب , شاعرانه
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری كه شاید مثل من آماده ی فریاد كردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی كه هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواك سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریك و روشن بود
بنشین ! نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی كه با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الكن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم كه لب وا می كنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بكار قفل بستن بود
و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ كسی پاسخ نداد و آسمان یكسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یك نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: غزلسرا , غرل های زیبا , اشعار محمد علی بهمنی , شعر ناب
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
((محمد علی بهمنی))
برچسب ها: محمد علی بهمنی , شعر ناب , اشعار محمد علی بهمنی , شعر گرافی
مطالب جديد تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.