شب که بر می گردی از دریا به سمت خانه ات
دانه های ریز شن چسبیده روی شانه ات
قایقت را دست تنها می کشی بر ماسه ها
بعد با آن حالتِ محزونِ مغرورانه ات
تورِ خالی را به روی شانه می اندازی و
می شود شب با همین تصویرها دیوانه ات
راه می افتد به دنبال تو ماه و تا سحر
می نشیند منتظر بر پشت بام خانه ات
شب که جنگل مثل موهایت پریشان است و باد
آرزومندانه دستی می کشد بر شانه ات
بعد از پیراهنِ خیسِ تو این دریاست که
قطره قطره می چکد بر فرش های خانه ات
((پانته آ صفایی))
برچسب ها: پانته آ صفایی , غزلسرا , اشعار پانته آ صفایی , شعر قطره
تا پرده را پس می زند انگشتِ بی خوابی
رد می شوند از آسمان شش هفت مرغابی
یاد تو می افتم که می گفتی چهل سال است
شب ها کنار یک درختِ کاج می خوابی
- «شب ها هوا زیر درخت کاج شنگین است
من رخت خوابم را همین جا توی مهتابی...»
یاد تو می افتم...(چقدر این خانه تاریک است!)
یاد تو می افتم...تو و آواز (سیما بینا) و صدای
قل قل قلیان و عطر چای...
شب های تابستان و آن...آن فرشِ عنّابی...
بعد از تو دنیا جای امنی نیست، می بینی؟
افتاده از سقف جهان یک کاشیِ آبی!
((پانته آ صفایی))
برچسب ها: پانته آ صفایی , غزلسرا , اشعار پانته آ صفایی , شعر پاک
حل میشود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو
هر شب به روز آمدنت فکر میکنم
هر صبح بیقرارترینم برای تو
بیدار میشویم از این خوابِ هولناک
یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو
آدینهای که میرسی و پهن میشود
چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو
یکروز گرم و روشن و سرشار میشویم
در خلسهای که میوزد از چشمهای تو
روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند
حل میشود شکوهِ غزل در صدای تو
((پانته آ صفایی))
برچسب ها: پانته آ صفایی , شعر صبح , شعر صبح بخیر , اشعار پانته آ صفایی
در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بريز آشوب آن چشمان زيبا را
حيف است جای ديگری پهلو بگيری عشق
پهلوی من پايين بياور بادبانها را
بی طاقتی های تو را آغوش وا كردم
مانند بندرها كه طوفان های دريا را
بر صخره های من بكوب اندوههايت را
بر ماسه هايم گريه كن غمهای دنيا را
اسم تو را بردم لبان تشنه ام خشكيد !
مثل دهان نيل وقتی اسم موسی را ..
((پانته آ صفایی))
برچسب ها: پانته آ صفایی , اشعار پانته آ صفایی , غزلسرا , کانال غزلسرا در تلگرام
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....
حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...
وقتی قرار نیست بیایی برای کـی
این روژهای صورتـی دخترانه را؟...
اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم
موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را
با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را
من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟
یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...
((پانته آ صفایی))
برچسب ها: پانته آ صفایی , اشعار پانته آ صفایی , غزلسرا , شعر دلتنگی
.: Weblog Themes By Pichak :.