از ترس باد است
که برگ به پای درخت می افتد
نشسته ام کفش هایت را بغل کرده ام
می ترسم باد
زندگی ام را ببرد...
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
هر بار عاشق شدم
پرنده ای در بالشم جان داد
و میله ای به سلولم اضافه شد
من عاشق کوهی شدم
که از بلندی میترسید
رودی
که پاهایش را
در آفتاب خشک میکرد
و جاده ای
که پایانش را میجوید
امروز
عاشق قلبی شدم
که خون را
از صورتش کنار میزد
امشب
در بالشم
پرنده ها نسل کشی میکنند
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
تو تا ابد درختی
حتی اگر تمام برگ ها
از چشمت بیفتند
تا به حال شنیده ای
هواپیماها که می افتند
چیزی از آسمان کم شود؟
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر کوتاه , شعر ناب
به یک اندازه درد می کشند
آسمانی
که پرنده اش را سر بریده اند
و چهره ای
که لبخندش را
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
شب از کادر بیرون نمی رود
خستگی در نمی رود از جا کفشی
دلتنگی نمی کند از کمد
و سالگرد
از جعبه جواهر
بوی نا می آید
پیراهن ها
غرق شده اند در یقه هایشان
عکس ها
در قایق های چوبی
و سقف
دهان گوری دسته جمعی را
بسته است
((ساناز مصدق))
برچسب ها: شعر خستگی , ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر کوتاه
ممتنع بودیم
و نفهمیدیم
برای درهای نیمه باز
باد
حرف آخر را می زند
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , شعر باد , شاعرانه آرام , اشعار ساناز مصدق
گذشتن
تصور احمقانه ایست از زمان
همین الان بود انگار
که صدای شیون بلند شد
و تاریکی به لباس مادرم چسبید
هنوز سیاهی
دکمه هایش را
رها نکرده است
هیچ چیز تمام نمی شود
هنوز
آنچه از چاه بیرون می زند
تکه های به هم چسبیده شب است
که سفره هامان را سیاه می کند
و در تاریکی سفره ها و بشقاب ها و قاشق ها
همه چیز
عادلانه قسمت می شود
کافیست عقربه ها را خلاف جهت بچرخانیم
تا در دست هایی که دراز شده اند
گذرنامه ها
به کوپن های قند و سیگار تبدیل شوند
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , شعر زمان , اشعار ساناز مصدق , شاعرانه ساناز مصدق
نامم تیر خورده است
و خونش روزه شناسنامه را باطل کرده
رفته ای
و گناه کبیره از من است
که دهان شناسنامه ام را
به اندازه بلعیدن دو نام باز نکردم
خودم را به جایی دور تبعید می کنم
سرد است
و زیر پوست کاپشنم
پرنده های زیادی تیر خورده اند
سرد است
و از لب های قرمز کبریت ها هم
آتشی بلند نمی شود
سرد است
سرد است
و تنهایی حرف های یخ زده زیادی دارد
تنهایی
سایه سنگینش را
از دیوار بالا می کشد
پنجره
در منظره های سیاه و سفید دست و پا می زند
پنجره
در گورستان فرو می رود
و من فکر می کنم
گل هایی که روی سنگ قبرها جان می دهند
چگونه جنازه ها را
در گودال ها
زیبا تر می کنند؟
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شاعرانه ساناز مصدق , شعر مرگ
از باران دیشب
چیزی کف دست هایم نمانده
دیگر هیچ چیز به انگشتانم نمی چسبد
دست می برم بر چاقو
دست می برم بر قلبم
و چشم ها،
دست هایم را قضاوت می کنند
می ترسم از این سیاره های سیاه
که بی قاعده بر مداری می چرخند
می ترسم
خارج شوند از مدار
و هیچکس
خونم را
به گردن نگیرد
((ساناز مصدق))
برچسب ها: شعر باران , ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر کوتاه
بیست ساعت دورتر شدیم
حالا دلتنگی
در خیابان های دلبازتری قدم میزند
و با زبان دیگری
تنهایی را
به دست هایمان می فهماند
دور شدیم
تا سبک تر دور خودمان بچرخیم
اینجا مرده ها
آواز های شاد تری می خوانند
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
رفته ای
و من هر شب
نامت را
بیرون می کشم از دهانم
پنهانش می کنم زیر بالشم
و آرام به خورد گوشهایم می دهم
مرگ شاید
عقب تر بایستد از تو
اینگونه که در خود پناهت می دهم
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
تنهایی تو
به عمق لیوانیست که دست گرفته ای
مثل آب خوردن پر می شود
تنهایی من اما
مثل حبابی روی آب است
که نمی داند
قرار است نابود شود
یا در آغوش حباب دیگری
بزرگتر!
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , اشعار ساناز مصدق , شعر ناب , شعر کوتاه
.: Weblog Themes By Pichak :.