از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
-
((احمد رضا احمدی))
-
برچسب ها: احمد رضا احمدی , درگذشت احمد رضا احمدی , شعر زمان , اشعار احمدرضا احمدی
چه کسی میگوید که زمان مرهم همه ی دردهاست؟
وقتی کسانی را که دوست داریم
ترک مان میکنند،
زمان میشود آیینه ی دق که دلتنگی را هم
در آغوش کشیده است
((الهامه کاغذچی))
برچسب ها: الهامه کاغذچی , اشعار الهامه کاغذچی , شعر زمان , شعر ناب
گذشتن
تصور احمقانه ایست از زمان
همین الان بود انگار
که صدای شیون بلند شد
و تاریکی به لباس مادرم چسبید
هنوز سیاهی
دکمه هایش را
رها نکرده است
هیچ چیز تمام نمی شود
هنوز
آنچه از چاه بیرون می زند
تکه های به هم چسبیده شب است
که سفره هامان را سیاه می کند
و در تاریکی سفره ها و بشقاب ها و قاشق ها
همه چیز
عادلانه قسمت می شود
کافیست عقربه ها را خلاف جهت بچرخانیم
تا در دست هایی که دراز شده اند
گذرنامه ها
به کوپن های قند و سیگار تبدیل شوند
((ساناز مصدق))
برچسب ها: ساناز مصدق , شعر زمان , اشعار ساناز مصدق , شاعرانه ساناز مصدق
.: Weblog Themes By Pichak :.