حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف
حالا که آمده ای
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب ؟
حالا که آمده ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند
حالا که آمده ای
هردو همین حرف را می زنیم
مرزها را ما نکشیده ایم
ما فقط برای سربازان گریه کرده ایم
حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , عکس محمدرضا عبدالملکیان , شعر عشق
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده عشق و نه وعده چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی!
-
((محمدرضا عبدالملکیان))
-
👇👇👇
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر خاطره , شعر عشق , کافه شعر
مهــربــاني تــو ســرپنــاهي اســت
تــا پــرنــدگــان پــاييــز را
از زمستــان ايــن كــوچــه بگــذرانــد . . .
-
((محمدرضا عبدالملکیان))
-
👇👇👇
instagram.com/mohammad.shirinzadeh/
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر مهربانی , شعر پرنده , شعر پاییز
حــالا كــه آمــدهاي؛
هميــن پــرنــده بــيطــاقــت
كــه تــو را گــم كــرده بــود،
بــا خيــال راحــت،
دلــش را بــرمــيدارد و
بــه جــانــب جنگــلهــاي دور مــيرود . . .
-
((محمدرضا عبدالملکیان))
-
👇👇👇
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر پرنده , شعر جنگل , شعر طاقت
غربال عمر را چو تکاندم
فقط همین
من ماندم
و تو ماندی
و یک مشت خاطره!
-
((محمدرضا عبدالملکیان))
-
👇👇👇
instagram.com/mohammad.shirinzadeh/
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر خاطره , شعر عشق , کافه شعر
با اینهمه بارانی که باریده است
هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است
و هنوز
آن گیاه گمشده
به جستجویم نیامده است
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شاعرانه های بارانی , شعر ناب
می رود
به جایی نمی رسد
سرش را میان دو دست
گرفته است
این کوچه ی بن بست!
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوه , شعر ناب
عطش بود و آتش
و آیینه می سوخت در تشنه کامی
و می سوخت بال کبوتر
و بیداد می کرد زنجیر در پای فریاد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
به لب تاول بادهای کویری
و چشم پرستو که می سوخت
در شعله ی شن
و دست دروگر
که با دست نامردمی ها درو شد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و بر شانه ی سبزه سنگینی مرگ
و زخم ملخ بر گلوگاه گندم
و بر شانه ی شوق
تیغ شقاوت
و بی باری باغ
و بی رحمی باد
و بی داد طوفان
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و من مانده بودم
و زین های خالی
و زین های خونین
و اسبان عاشق
که بی عشق برگشته بودند
عطش بود و آتش
و پیغام باران از آن سوی بیداد
و این سو، من و زین خالی
و این سو، من و زین خونین
و اسبان عاشق
و آن سوی دیوار آتش
سرود سحرخیز باران
سرودی چه روشن
سرودی چه نزدیک
اذان بود و بیداری شب
و یک آسمان راز باران
و میل شگرف شکفتن
و من اسب را گفته بودم
و پل بستم از دل
و دریا مرا دید
و از سمت رویش
کسی با اشارت مرا خواند
و معنای یک گل مرا زیر و رو کرد
سراپا عطش
از کمین گاه آتش
من و شیهه ی اسب با هم گذشتیم
و دریا به من آفرین گفت
و من جوشش چشمه ها را شنیدم
و با طعم باران نفس تازه کردم
و گفتم که دریا مرا می شناسد
و من عشق را گفته بودم
و من فرصت خارها را
وجین کردم از خویش
و من از گلوگاه گل
رُسته بودم
و من تاول سال های عطش را
ز تن شسته بودم
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر ناب , شاعرانه آرام
سنگ، سنگ نیست
پشتِ حرفِ سنگ
حرف دیگری است
این صبورِ پُر صلابتی
که قد کشیده تا قرابتِ قرون
این همیشه ساکت
این سرود زنده
این حقیقت درون
زندگی، همین کوه رو به روست
این سپیدِ سربلند
این نشانه ی شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوست
زندگی همین درخت های دره
این چهار چشمه
این عقیل
این هنوز هم غریب
زندگی همین
بچه های کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصلِ فرصت است
این اشاره
این اشاره ای که می شود
آن بنفشه ای که می رسد
آن بهانه ای که بر بنفشه تاب می دهد
زندگی همین تبسم طبیعت است
سنگ، سنگ نیست
این کبودِ برف پوشِ چشمه جوش
زندگی همین
کوه پر سخاوت است
چارچشمه ای که
چشم های تابناک دره است
زندگی همین
چند خانه
آن چراغ دور
زندگی همین
چند خانه
آن چراغ دور
زندگی همین
روستای ساده و صبور
این نهال
آن درخت های ریشه بسته
زیر سینه سار کوه
این بلند
این ترانه خوانِ ساکت
آن طنینِ پرشکوه
سنگ، سنگ نیست
زندگی همین سه حرف
ردِ تُردِ دست های آیه
روی بافه های برف
رو به رو بهار
در پی شکفتنی دوباره است
زندگی، همین اشاره است
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر ناب , شاعرانه آرام
حالا که آمده ای
گریه نمی کنم
این باران
از آسمان دیگر است...
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر باران , شاعرانه باران
من که سال ها
دلم برای دیدن یک درخت و
یک پروانه
پر پر می زد
با این همه ابر و
این همه آرامش و
این همه جنگل
چگونه به خانه بر گردم؟
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر جنگل , شعر کوتاه
حالا که رفته ای
گلدان کنار پنجره خالی است
برمی گردم
از پیراهنت گلی می چینم
این گونه بهتر است
خاطره ها پیر نمی شوند
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر ناب , شاعرانه آرام
زندگی همین کوه روبه روست
این سپید سربلند
این نشانه ی شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوست
زندگی همین
بچه های کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصل فرصت است
این اشاره
این بنفشه ای که می رسد
آن بهانه ای که بر بنفشه
تاب می دهد
زندگی همین تبسم طبیعت است
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوه , شعر ناب
نشست و مثل روشنی من بود
هنوز دایره آب وسعتش می داد
هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد
هنوز معنا داشت
هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد
چقدر چشم تماشا داشت
نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت
و روبه روی دلم ماند!
چقدر آیینه آمد
چقدر ناگهان
و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید
چقدر آیینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛
من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!
چگونه هیچ نگفتم!
چگونه تن دادم
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است؛
همیشه عاطفه می ترسید
چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم
چگونه هیچ نگفتم
چگونه پیوستم...
و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمی گویند
مدام می بخشند
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛
چگونه باید کاشت
چه سوگواری تلخی
چقدر خالی ام از سبز!
پرنده با من نیست
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود
ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت
و چشم های نجیبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.
چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالیست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر ناب , شاعرانه آرام
بی آنكه چیزی گفته باشی
از همین كوچه آغاز میشود
توقف میكنم
چراغ كدام خانه روشن میشود
برای شعری كه به سراغم آمده است؟
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوتاه , شعر ناب
حالا که آمده ای
باز هم به گیلاس آباد می رویم
به آن باغبان بگو نگران نباشد
ما گیلاس ها را نمی چینیم
ما فقط با گیلاس ها حرف می زنیم!
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوتاه , شعر ناب
حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید: کو کو...
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوتاه , شعر ناب , جملات دلتنگی
اگر تو نبودی
این کوچه
با کدام بهانه بیدار میشد
و این شب
با کدام قصه میخوابید؟
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوتاه , شعر ناب
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید
کلمات را بیدار می کنند
و در کرت ها ٬ گل و گندم می کارند
جهان را به شاعران بسپارید
بیابان و باران
هردو خوشحال می شوند
هردو جوانه می زنند
از سرانگشت کودکان دبستانی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند
مگر همین را نمی خواستید ؟
پس چرا بیهوده معطل مانده اید ؟
از تامل و تردید دست بردارید
و جهان را به شاعران یسپارید
این قافیه های سرگردان
اگر سر از صندوق ها در نیاورند
پیر می شوند و پرنده نمی شوند
و جهان بی پرنده
جهنمی است که فقط شلیک می کند
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: دلنوشته عاشقانه , شاعرانه , محمدرضا عبدالملکیان , اشعار محمدرضا عبدالملکیان
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و
سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای او گرفته است
((محمدرضا عبدالملکیان))
برچسب ها: محمدرضا عبدالملکیان , شعر کوتاه , شعر ناب , اشعار محمدرضا عبدالملکیان
.: Weblog Themes By Pichak :.