دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب
از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب
بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم
از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...
دستی که ساحلم نشده بند را برید
تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب
تا نسل های بعد خبردار می شوند
از درد من که می کشدش تا ابد غروب
از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید
دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...
دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...
دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...
((الهام ملک محمدی))
👇👇👇
برچسب ها: الهام ملک محمدی , اشعار الهام ملک محمدی , غزلسرا , شعر غروب
تاريخ : دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱ | 22:57 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.