من به آیین او سر سپرده بودم!
آیین او بیدادگری بود ،
مسلکش ستمگری ومشربش زبردستی!
من به شریعت چشمهایش درامده بودم
به شیوه ی دل بردنش دل سپرده بودم!
من در طریقت او ، به کیش او و در قواعد او آرام گرفته بودم!
چشمهایش!.......چشمهایش توتم من بود!
و خاک رهش توتیای چشمهایم
من به رسم بندگی مقابل چشمان ویرانگرش نالیدم
درد کشیدم ،انتظار کشیدم و رنج بردم!
یادش را بر روی دستانم می برم
وخاطرش را بر روی سینه ام
به چشمهایش سوگند !
من از اسارت آغوشش بیرون نخواهم آمد!
به سحر کلامش سوگند و به فریبی که از آن
می چکد ،می روم به هر کجا که می راندم
می خواهم هر چه را که او می خواهدم!
و من لحظه ای در طاعتش درنگ نخواهم کرد!
آه ! ای مقدس ترین فریب زندگیم
مرا با فریبی نو به چنگ بیاور !
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
باید دست به اکتشاف بزرگی می زدم!
باید می دانستم لبهایش طعم تمشک ،زالزالک و ازگیل
وحشی می دهد یا طعم گیلاس!
باید می فهمیدم می شود از لب هایش نوبرانه ترین
آلبالوی ته باغ را چید؟؟!
همان آلبالویی که تن به هیچ پیوندی نداده بود!
باید کشف می کردم چطور می شود زنبق های وحشی
حوالی لبهایش را چید بی آنکه لاله ی سرخ گونه هایش
آشفته شود؟؟!
باید به حریص ترین حالت ممکن عصاره ی لب هایش را
می چشیدم !
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
بر محضرت قدم گذاشته ام ای اختر تابناک من ،
بر من بتاب !
به تنگ امده ام از انهمه لطف که در توست و من از ان بی نصیبم!
ای طلوع روزهای نخستینم بر ژرفای شامگاهم فرود آی !
جام صبرم در آستانه ی سر ریز است ،
شراب بوسه هایت را بر ارغوان لبهایم بریز و اینگونه تمنای
لبهایم را مبارک گردان!
ای خوب من!
ای شوخ چشم رعنای من !
نگاهت را بر من بباران!
بگذار نسیم نیکبختی
بازتاب ارزومندی و نیاز مرا با خود به همه جا ببرد!
ای نیک ترین نباید زندگیم ،
مرا با تابش وصالت مبارک گردان!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
خدا را چه دیده ای شاید آخرین کام نجاتمان بدهد!
آخرین کام از آخرین سیگار ته مانده ی آن جعبه ی منفور
یا آخرین کام از فنجانی که اخرین قهوه را از آن نوشیده ای
یا شاید آخرین کام از لبهای تو
اولین تب دیدارمان ،اولین درد دوریمان
وتمام دردهای پس از ان را از خاطرمان ببرد!
خدا را چه دیده ای وشاید آخرین کام در اخرین دیدارمان
آنقدر به درازا بکشد که آخرین نفس هایمان را با خود ببرد!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
آه! ای نجیب ترین رویای زندگیم!
شوقی لطیف و شور انگیز سینه ام را می درد
و همچون چشمه سارانی از آن روان می شود.
ای برترین امید ناگفته ام!
ببین چگونه از زخم های بسیاری جان به در برده ام!
ببین چگونه نبودنت را تاب آورده ام!
قلبم هنوز تند تر از آنچه که باید به سویت روان است.
امیدم را ببین چگونه بر سریر پادشاهی نشسته است!
ببین حرارت قلبم چه شوقی دارد
برای خنکای فرحبخش ساحل وصالت!
مباد که جام عیشم را پر کنی و باز تهی اش کنی!
مباد که نشئگی مقدسم را کور کنی!
روح سرکشم دیگر نمی خواهد
با پاپوش های کهنه ی ناامیدی گام بردارد! آه! ای دنیا!
تلالو این رویا بر چهار چوب تنم می تازد.
آه! ای اهالی دنیا مرا از کینه ی پنهانتان لبریز نکنید! آه!
ای حسودان بی رحم مرا از خواب او بیدار نکنید!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
دردا که تنها اشک مسح می کند
گونه هایم را و مقدس می گرداند
خموشی شب هایم را! آه! ای اکنون
درنده خو! قساوت دستانت را از گلوی لحظه هایم بردار
و مرا به حال خود رهایم کن!
بگذار در گذشته معلق بمانم؛
بگذار به آینده چنگ بزنم؛
شاید اندکی، تنها اندکی زندگی را تاب بیاورم!
بیزارم از تمام آن هایی که مرا به زیستن
در اکنون حزن آلود فرا می خوانند! هیچ است
تمام جنایت ها در قیاس آنچه با من کردی!
در خیال گذشته غنوده بودم بیدارم کردی،
در آغوش آینده آرام گرفته بودم؛
همچون فلوتی یأس آلود
گوش خوش خیالی ام را خراشیدی!
مرا وادار به سکوت نکن!
سخنی که بر زبان نیاید زهرآلود می شود!
بگذار بگویم که مرا نه یارای زندگیست
نه یارای مرگ! آه!
ای زمانه ی بدخو!
دست پلیدت را از چهره ی هراسناکم بردار!
بیدارم کن از کابوسی که زخمی سرخ و عمیق
بر جانم بر جای گذاشته! خسته ام!
خسته تر از آن که حتی جان به عزرائیل دهم!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
ای غارتگر آرامشم!
یادت همچون سارقی ستیزه گر بر من می تازد!
خاطرت همچون عقابی تیز چنگال
حول محوری دایره وار
بر آسمان خیالاتم چرخ می زند!
زمان آن رسیده است
که از تو به سوی تنهایی ام بگریزم!
همچون قطره ای فرو آویخته از ابری تیره!
ای بی پروای سخره گر من!
وقت آن رسیده است که جنازه ی خاموش یادت را
با دستان سرد و خشکیده ام به خاک بسپارم!
ای فتنه جوی غوغاگر من!
آری، وقت آن رسیده است
که تو را میان سیاه چاله های قلبم دفنت کنم
و از شر امیدهای واهی و عبثم نهان بدارمت!
کاش کمی، فقط کمی زیرک تر بودم؛
تا در پی وسوسه های اغواگرت نمی آرمیدم!
کاش کمی، فقط کمی زیرک بودم
تا جور تشنگی بوسه هایت را نمی کشیدم!
این آخرین باری است که دست امیدم را
به سمت شبحی یخ الود پیش آورده ام!
این آخرین باری است که با مردگان سخن می گویم!
این آخرین باری است که با مردگان در آمیخته ام!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
از من نگریز!
سردی ات به آتش می کشد مرا.
همین گریزت مشتاق ترم می کند!
از میان ما دو تن کدامیک واژه ی شیدایی را
برهنه تر می کند؟
چشم های تو که همچون سارقی نگاهش را
از من می دزدد و پس لرزه های نگاهت
که عمارت قلبم را به ویرانی می کشاند؛
یا لب های من که زخم های تو را بوسه می زند
و یا دست هایم که اندوه را از شانه هایت برمی دارد؟!
بگذار بگویم که به همان اندازه که ندارمت؛
دوست می دارمت!
بگذار قطره ای از معصومیتت بنوشم.
من به پای تو
هر آنچه که نزد قلبم حرمت داشت را شکسته ام؛
این بار نوبت توست
که هر آنچه از شرم نزد خود داری را از وجودت بتکانی!
هر آنچه شهد از دهانت می ریزد را بر گوش های من
بچکان که هیچ چیز جزء آن ارزش شنیدن ندارد!
و لحظه ای در آغوشم آرام بگیر؛
بگذار لختی خاطره با خود به همراه ببرم؛
تا در وقت دلتنگی
قطره ای از آن به لب های تنهایی ام بنوشانم!
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
غارت گر آرامشم!
این آخرین بار است که دست امیدم را
به سمت شبحی یخ آلود پیش آورده ام.
این آخرین بار است که با مردگان سخن می گویم.
این آخرین بار است که با مردگان درآمیخته ام.
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر غارت گر , شعر شبح
هر آنچه شهد که از دهانت می ریزد را
بر گوش های من بچکان
که هیچ چیز جزء آن
ارزش شنیدن ندارد.
لحظه ای کنارم آرام بگیر
بگذار تکّه ای خاطره با خود به همراه ببرم
تا در وقت دلتنگی
قطره ای از آن را
بر لب های تنهایی ام بنوشانم.
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر تنهایی
بال نیازم را
بر دیوار غرور می کوبم
پنجه در پنجه ی تمنّا می افکنم
آنگاه زخم های ژرف و خونینم را
با دستان فراموشیم التیام می بخشم.
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر فراموشی
همیشه لازم نیست
برای اثبات دوستت دارم هایم
مشتی کلمه کنار هم ردیف کنم
و شعری بگویم؛
همین که صبح به صبح با صدایی آرام
صدایت بزنم و از خواب ناز بیدارت کنم؛
همین که کنارت بنشینم
و چایی به گرمی دلت برایت بریزم؛
همین که گره به گره،
موهایت را ببافم و عشقی به آن سنجاق
و طوری نگاهت کنم
که انگار تنها ستاره ای هستی
که در آسمان می درخشی؛
همین که شانه ام مأوای تو باشد
و قلبم وطنت،
یعنی که من شاعرم و تو بهترین شعر جهان.
((آزیتا شیرپور))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: آزیتا شیرپور , اشعار آزیتا شیرپور , شعر عاشقانه , شعر قلب
.: Weblog Themes By Pichak :.