درون بستر دردم به سر شوق رهایی نیست
درخت آرزو خشکید و در قلبم صفایی نیست
نمیدانم چرا دنیا به چشمم تیره و تار است
نفس هست و دلم مرده... امیدم را بقایی نیست
دوباره قصر رویا را ز سنگ یخ بنا کردم
رسیده فصل تابستان و از ذوبش ابایی نیست
تلاشم بی ثمر ماند و دعایم بی جواب ، اما...
کماکان سخت میجنگم ، برای من فنایی نیست
چرا هر بار خندیدم غمی مهمان قلبم شد؟
سکوتم اوج فریاد و مرا نای نوایی نیست
دلم آهسته میسوزد ، تنم پیوسته میلرزد...
غروب تلخ و سردم را خیال روشنایی نیست
مکرر دست این دنیا زده خنجر به قلب من
منی که بار ها مُردم... غمم را انتهایی نیست
ندایی _ از ته قلبم _ به من آهسته میگوید ؛
به این دنیا مبندی دل که ذاتش را وفایی نیست...
((فاطمه مسیحی))
👇👇👇
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: فاطمه مسیحی , اشعار فاطمه مسیحی , غزلسرا , شعر کلاسیک
.: Weblog Themes By Pichak :.