میگفت بنفشه ها که بیایند
دلتنگی با دو پای برهنه از خانه میرود
خون به رگ خیزرانم میریزند
دو ساق کشیده!
دو مجنون!
دو پای نهاده بر چشم پنجره
آن جا که غیاب آفتاب
تعلیق نور بود
به شکستهی نستعلیق ماه
تکه
تکه
تاریکی ریخته
از شب به گیسو
ای تار بر دار!
مدح کدام مرثیهای
به مستی
بنوشم از ساق
بریز رخوت از خم خیزرانم
به پیاله ماه
سلام بر خورشید!
بر صلابت پنهان کوه
زیر لحاف ماه
که از چین دامناش
خورشید به شاخ گوزن میروید
و روشنی به پای آهو بند میزند
حالا که نفس شب بریده
و خاتون خورشید
پنجه به شاخ بنفشه دارد
و پهلو به خوان پرندهها
محو مهار کدام سایهای
که ظهر تنت خوابیده به انحنای آفتاب!
((عاطفه عظیمی))
👇👇👇
برچسب ها: عاطفه عظیمی , اشعار عاطفه عظیمی , شعر خوابیده , شعر آفتاب
ما پا به درد گذاشتیم و رقص خون کردیم
وقتی که ماه نظاره میکرد
ذوق ذوق انگشتانی که
در آغوش حوض نوازش میریختند
به جان ماهیها...
بگو به او که شب برائت بوسه بود از رخ خورشید
بگو که ماه از لب ستاره خون میچید
بگو ستاره دو صد پیاله ننوشیده مست
صبح به خطِ رمیدهی افق ضجه میکشید
بگو
بگو
بگو
تا صدات را ببوسم
بگذارم کنار گلدان پشت پنجره
بگو جوانه میشوی
بگو خورشید را آغوش
پریدن
و پریدن
و پریدن
تو سینهسرخ پریدی
صدای تو خون شد!
بگو که این تن بیسر، صدا کجا ببرد؟!
ببوس حنجرهام تا هجای هر نفسات
به روی دامن شهر گونهگونه گل بدهد
قسم به برگهای تکیده، تنیده روی تنت
وطن وساطت ریشه و خاک است!
بگو به تکتک رگهای این تن بیجان
من دستهای گشوده مرگام
بگو به او من خانقاه توام
خوابیده به ستون فقرات جهانی که درد میکشد
بیا کمان کمر به دست باد دهیم
صدای ماه شویم در گوش ماهیها
و در جانِ آب برقصیم
((عاطفه عظیمی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عاطفه عظیمی , اشعار عاطفه عظیمی , گروه شعر , گروه ادبی
حالا که ماه
روی دست صبح
خودش را به مرگ میزند
خورشید، روی کاکل قمری پشت پنجره مینشیند
کو کو-ی عقربه
بیقرار!
این پا و آن پا میکند
کو نشئهام؟
بلندم کنی از بندبند جان
ریخته بر آینه
نشت میکند چهرهام
از خانه
به خیابان
به خلسهی سنگفرش کوچهای خمار
خلاصه میشوی آیا؟
میان رجرج باختهی آجر به قمار آفتاب
آنجا که قمریها سر به بالین زنبق دادهاند؟
بگو چگونه شمس و قمرم
جاری ست میان رگ
وقتی که انبساط کلمه
در انقباض رگها نمیگنجد؟
اینجا که وسوسه
از دیوار شکسته سرک میکشد
میان خانه
چگونه بلندت کنم از بند
که باد با بوی تنات
لابهلای ملافهها می رقصد
یک
دو
سه
قدم به جلو
دستها حلقه دور کمر!
پا به پا...
انحنای کمر به دست باد
بند بند تن
میان رختها
به رخوت رمیده در نفس
ها ها ها و هوی باد
پیچیده لابهلای مو
تانگوی باد و موی تو...
پیچ و تاب
و تب میان خون و رگ
رگبهرگ شعلهام
"زین آتش نهفته که در سینهی من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت"
حالا که ماندهام روی دست زمین
چگونه ابرها رنگ میبازند؟
به قمار ملافهها
((عاطفه عظیمی))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عاطفه عظیمی , اشعار عاطفه عظیمی , گروه شعر , گروه ادبی
.: Weblog Themes By Pichak :.