
نمی دانم این روزها
کجای دنیا را عاشق کرده ای
اما حتم دارم هنوز تنها که می شوی
کنارِ دریاچه ای
به سنگ هایِ غمگین شنا یاد می دهی
یا شاید به لباس هایِ ویترین نشسته
حسرت می دهی تنت را
چه می دانم
شاید هم کافه ای را پیدا کرده ای
که قدر سیگار کشیدنت را می داند
به انضمام یک کافه چی
که هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد
اما در این خانه
همه چیز دست نخورده مانده
جز سرفه هایم که شدید تر شده
و همسایه های متعهد
که شب بیداری مردی عزب را تاب نمی آورند
همه چیز شکل سابق دارد
جز من و لباسهای تو
که از فرطِ آغوش چروک شده اند
راستی از آنجا که تو هستی خیالم راحت است
اما این حوالی دیگر
هیچکس عاشق نمی شود
((شهریار بهروز))
برچسب ها: شهریار بهروز , اشعار شهریار بهروز , شعر کوتاه , شاعرانه زیبا

ییلاق می رفتیم...
ما با "زرنگیس مره بنه کوهونه موجه"
ما
با پریدن ها ،
"زرج"
"آئیل"
ییلاق می رفتیم...
با دیدنی ها
در مسیر راه
دریای سبزه
آلاله های سرخ
در مهربانی های هر " چاک"
ییلاق می رفتیم...
با دنگ دنگ زنگ
با های هوی " گالشان " کوه
از رود ،
از دره های تنگ
از جنگل انبوه
از لابلای شاخه های " راش" و "مازو"
ییلاق می رفتیم...
از " سنگ ریز " و " ماکلاش " و " لاروخانی"
ما
با
" عجب بالا بلنده دیلمانی "
ییلاق می رفتیم...
با بوی خوب پونه در باد
با اشتهای نان " کوماج "
ییلاق می رفتیم...
پیغام ما را
" کشکرت " می برد.
((ابراهیم شکیبایی لنگرودی))
برچسب ها: اشعار شکیبایی لنگرودی , شعر ناب , شاعرانه زیبا , شعر کوتاه

یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را
عکس رویش چشمه خورشید سازد جام را
جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
فتنه انگیزست دوران، جام می در گردش آر
تا نبینم فتنهای گردش ایام را
از خدا خواهد هلالی دم بدم جام نشاط
کو حریفی، تا بساقی گوید این پیغام را؟
((هلالی جغتایی))
برچسب ها: هلالی جغتایی , غزلسرا , شعر ناب , شاعرانه زیبا

آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون بکویت خاک گشتم، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن، ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
((هلالی جغتایی))
برچسب ها: هلالی جغتایی , غزلسرا , شعر ناب , شاعرانه زیبا

مثل باد
که نمیتوانی بگویی نَوزد
بیدعوت و خودمانی.
مثل آفتاب
که از هر روزنهای تو میآید
و بر هر چه هست مینشیند.
مثل آسمان
که بالاترین سقف است
آخرین سقف.
مرا اگر خواستی
در همین چیزها بیاب؛
پس قرار ما باشد
تا بارانِ بعدی.
((شهریار بهروز))
برچسب ها: شهریار بهروز , اشعار شهریار بهروز , شعر کوتاه , شاعرانه زیبا
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد.
((الهام اسلامی))
برچسب ها: الهام اسلامی , اشعار الهام اسلامی , شعر ناب , شعر عاشقانه
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی
و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است
و بعد
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام سقف بیاویزم
و تیغ
یعنی این تویی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
و چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت دارم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند
و چه انتظار بزرگی است
این که بدانی
پشت هر «دوستت دارم» چقدر دوستت دارم.
((لیلا کردبچه))
برچسب ها: لیلا کردبچه , شعر ناب , اشعار لیلا کردبچه , شاعرانه زیبا

از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت
و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , شعر ناب , شاعرانه زیبا , شعر عاشقانه

با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند
آدم ها
خیابان ها
دیوار ها
درخت ها
سیم ها
کلاغ ها
تمام هفته من با آنها حرف میزنم
شعر میخوانم
خاطره تعریف میکنم
و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان
در سکوت
نگاهم می کنند
جمعه که می شود
من گوشهای مینشینم
آنها برایم حرف میزند
شعر میخوانند
خاطره تعریف می کنند
و من
با دو چشمِ گردِ سیاه
در سکوت
نگاهشان میکنم
.... کجایی تو ؟؟.
((نیکی فیروز کوهی))
برچسب ها: اشعار نیکی فیروز کوهی , نیکی فیروز کوهی , شعر ناب , شعر عاشقانه
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آنگاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگيست كه ميشنوي
مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن ميگويد
جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
عواقبِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه ميسازند.
زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نميزند
اما به وعدهاش وفا ميكند.
((اریش فرید))
برچسب ها: اشعار اریش فرید , اشعار شاعران خارجی , شعر ناب , شعر عاشقانه

هیچ عروسکی
پیر نمی شود
دخترها
مهربان ترین مادرانند…
((احسان پرسا))
برچسب ها: اشعار احسان پرسا , شعر کوتاه , شعر ناب , شاعرانه زیبا
.: Weblog Themes By Pichak :.
























