چه رازی بین کشف تو
و رازی ست
که هر وقت بالا می روم
سر از چشمان تو در می آورم
و آن قدر شاهنامه در من نقش می گیرد
که مرگ افراسیابی بیش نیست
از تو اما دور که می شوم
امنیتم را از دست می دهم!
ته این قصه شیرین نیست
تا تیشه سر از فرق خسرو دربیاورد
چه قدر روی پای جنون حاشیه رفته ایم
و در کنار منیژه ای
که نمی خواست به آغوش دیگری کوچ کند
چاه
چاه
چاه...
تاریخ را به وقاحت "مُعتضد" می سپارم و
به کشف دوباره تو بر می گردم
و هر بار که می خوانمت
تازه تر می شوم
((محمد مصدق))
برچسب ها: محمد مصدق , شاعرانه محمد مصدق , شعر عاشقانه , شعر کوتاه
تصمیم گرفته ام فردا از خواب بلند نشوم
در آینه تو را نبینم
شبکه های مجازی را دنبال خبری از تو نگردم
خاطره های تو را مرور نکنم
اصلن فراموشت کنم
تصمیم سختی ست اما آن را گرفته ام
فقط؛
نمی دانم چرا خواب نمی روم!
((محمد مصدق))
برچسب ها: محمد مصدق , اشعار محمد مصدق , شعر کوتاه , شعر ناب
.: Weblog Themes By Pichak :.