مثل نهنگی کهنسال
بیآنکه بداند زمان چیست،
به خشکی رسیدهایم؛
به ما نگفته بودند
نه مرگِ دستهای تنها قطعیست
نه سرهای بدونِ نوازش.
ما خود دانستیم
که سفرههای لبخند، کوچکاند
و گرسنگی از دوستداشتن، سمّیتر.
گذاشتیم که زمانه
رنگ از گیسوانمان برگیرد.
پس جواب هر سلامی
در سکوت خلاصه شد
و زمان گذشت،
زمانه، نه؛
اگر نه آب
در سرِ هیچ نهنگی
خوابِ خشکی نمیانداخت.
((فائزه پور پیغمبر))
👇👇👇
برچسب ها: فائزه پور پیغمبر , اشعار فائزه پور پیغمبر , شعر ناب , شعر نهنگ
تاريخ : پنجشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ | 23:0 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.