عشقت که بدل گرفته ام چون جانش
در دست و بصبر می کنم درمانش
وز غایت عزت که خیالت دارد
در خانه چشم کرده ام پنهانش
((سیف فرغانی))
برچسب ها: سیف فرغانی , اشعار سیف فرغانی , رباعی سرا , شعر کوتاه
آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
بی رخش آیینهی دل، زنگ داشت
و آن هلال ابرو که چون ماه تمام
غرهای در طرهی شبرنگ داشت
یک نظر کرد و مرا از من ببرد
جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
چون نگین بر دل نشان خویش کرد
یار نامآور که از ما ننگ داشت
دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کانده او جای بر دل تنگ داشت
بی غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردونی که هفت اورنگ داشت
هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت
صد نوا شد پردهی افغان من
ارغنون عشقش این آهنگ داشت
روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد
آب خامش چون گذر بر سنگ داشت
سیف فرغانی به صلحش پیش رفت
گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت
آفتابی اینچنین بر کس نتافت
تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
((سیف فرغانی))
برچسب ها: اشعار سیف فرغانی , غزلیات سیف فرغانی , شاعرانه ها , شعر
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همیبری
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار مینمایی و آسان همی بری
اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری
با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری ؟
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند ؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری
(سیف فرغانی))
برچسب ها: اشعار سیف فرغانی , غزلسرا , شاعرانه , شعر های زیبا
.: Weblog Themes By Pichak :.