
هیچ کدام از مسافران به قطار نرسیدند
از پله ها بالا رفتم
کنار ریل زنی نشسته بود شبیه مادرم
اطلاعات ایستگاه اسم مرا صدا می زد
به نیمکت زن نزدیک شدم
خواستم صدایش کنم
بلند شد
همراه جمعیت حرکت کردیم
چمدان را زمین گذاشت
از پشت سر صدایم زدند
مادرم را دیدم
وقتی که برگشتم
چمدان تنها بود
چراغ های ایستگاه روشن شدند
دنبال زن گشتم
دیگر ندیدمش
مادرم از پله های ایستگاه پایین می رفت
در کوچه
صدای سوت قطار می آمد.
((رضا بهادر))
برچسب ها: رضا بهادر , اشعار رضا بهادر , شعر قطار , شعر ناب
تاريخ : پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۵ | 4:28 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.
























