
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد
دررگ ها، نور خواهم ریخت
وصدا درخواهم داد:
ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد،
گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را،
گوشواری دگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد،
کوچه ها را خواهم گشت،
جارخواهم زد:آی شبنم،شبنم،شبنم.
رهگذاری خواهد گفت:
راستی را شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،
دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هرچه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هرچه دیوار، ازجا برخواهم کند.
رهزنان را خواهم گفت:
کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد،
چشمان را باخورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست،
خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.
بادبادک ها به هوا خواهم برد.
گلدان ها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان،
علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه،
سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه،
من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری،
میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره یی، شعری خواهم خواند.
هرکلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت:
چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
((سهراب سپهری))
-
👇👇👇
instagram.com/mohammad.shirinzadeh/
برچسب ها: سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری , کافه شعر

دچار باید بود
و گرنه زمزمه یِ حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
((سهراب سپهری))
برچسب ها: شعر کوتاه , سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری

از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت
و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , شعر ناب , شاعرانه زیبا , شعر عاشقانه

سر برداشتم
زنبوری در خیالم پرزد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا نوسان شنیدم
به شکوه لب بستگی یک ریگ و از کنار زمان
برخاستم
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود
در خورشید چمن ها خزنده ای یدده گشود
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید
بازی سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد چشم انداز بزرگ
در این جوش شگفتانگیز
کو قطره وهم ؟
بال ها سایه پرواز را گم کرده اند
گلبرگ سنگینی زنبور را انتظار می کشد
به طراوت خاک دست می کشم
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند
به آب روان نزدیک می شوم
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند
رمز ها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند
جوانه
شور مرا دریاب نورسته زود آشنا
درود ای لحظه شفاف در بیکران تو زنبوری پر می زند
((سهراب سپهری))
برچسب ها: اشعار سهراب سپهری , شعر کو قطره وهم , سهراب سپهری , شعر ناب

به روی شط وحشت برگی لرزانم
ریشه ات را بیاویز
من از صدا ها گذشتم
روشنی را رها کردم
رویای کلید از دستم افتاد
کنار راه زمان دراز کشیدم
ستاره ها
در سردی رگ هایم لرزیدند
خاک تپید
هوا موجی زد
علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند
میان دو دوست تمنایم روییدی
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم
نه صدایم و نه روشنی
طنین تنهای تو هستم
طنین تاریکی تو
سکوتم را شنیدی
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید
چشمانت را گشودی
شب در من فرود آمد
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , شعر ناب , اشعار سهراب سپهری , شعر طنین سهراب سپهری

تردید من برگ نگاه
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشهام از هوشیاری خورده آب
من کجا فراموشی کجا
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر
فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندوهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا
سایه ترسی به ره لغزید و رفت
جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به
لبها ره نیافت
ریگ باد آواره ای را باد برد
((سهراب سپهری))
برچسب ها: شعر روزنه ای به رنگ سهراب سپهری , سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری

میان لحظه و خاک ساقه گرانبار هراسی نیست
همراه ما ابدیت گلها پیوسته ایم
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست
نه در
این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت
در صدای پرنده فرو شو
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد
و فراتر
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست
((سهراب سپهری))
برچسب ها: شعر دیاری دیگر سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , شعر ناب

پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی است درخت گرانبار شب است
نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست
می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد
راز از هستی می پرد
میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود
می گذری و آیینه نفس می کشد
جاده تخی
است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند
رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند
((سهراب سپهری))
برچسب ها: اشعار سهراب سپهری , شعر دروگذان پگاه , شعر ناب , شاعرانه

ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته ای
کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است
دوری تو از آن سوی شقایق دوری
در
خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود بر گونه تو می لغزد
شبنم جنگل دور سیمای ترا می رباید
ترا از تو ربوده اند و این تنها ژرف است
می گریی و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی
((سهراب سپهری))
برچسب ها: شعر در سفر آن سو ها سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , شعر ناب

آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو
تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد
نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن میگذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان
گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , شاعرانه سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری

از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد
رشته عطری گسست آب از سایه
افسوسی پر شد
موجی غم را به لرزش نی ها داد
غم را
از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به آیینه رسیدم
غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست
از تارم فرود آمدم میان برکه و آیینه گویا گریستم
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , شعر ناب

ای کرانه ما خنده گلی در خواب دست
پارو زن ما را بسته است
در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟
جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم
آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید
وزیدیم و دریچه به آیینه گشود
به درون شدیم و شبستان ما را نشناخت
به خاک افتادیم و چهره ما نقش او به زمین نهاد
تاریکی محراب آکنده ماست
سقف از ما لبریز دیوار از ما ایوان از ما
از لبخند تا سردی سنگ خاموشی غم
از کودکی ما تااین نسیم شکوفه باران فریب
برگردیم که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است
موج برون به صخره ما نمی رسد
ما جدا افتاده ایم و ستارههمدردی
از شب هستی سر می زند
ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه ها
خواهد نشست ؟
برویم از سایه نی شاید
جایی ساقه آخرین گل برتر را در سبد ما افکند
((سهراب سپهری))
برچسب ها: سهراب سپهری , عکس سهراب سپهری , شاعرانه سهراب سپهری , اشعار سهراب سپهری
.: Weblog Themes By Pichak :.
























