
حقیقت را به شکل ابری دیوانه
یا گلی که میخزد در شکاف سنگ
حقیقت را به هوش نوازش و شانه
یا آفتابی که ذوب شد در آغوشم
با استخوان و گوشت وخونت
خواستی نوشته باشم؟
اما عزیزم
بعد از تنی که در تن دیگر آینه را پیمود
روحی که تکثیرشد و عین ستاره تابید
دیگر نمیتوانم از همان راه پرت خاکی
یا با آن دستخط صبور ساده
از کلمه به لبهایی که بوسید
از سکوت به لکههای کبود آبی
و نیمرخ غایب تو
پشت اینهمه تاریکی رسیده باشم.
برای شروعی که ناگاه
دوباره ایستاد
سپیداری که سبز
در آتش قد کشید
بیا راه دیگری در این داستان پيدا کنیم
ایوان دلگشایی رو به آن صبح قشنگ فیروزه
در شهری که شاید دیگر هرگز نباشیم
یا دو باغ نرگس از غروب چشمها
در انتهای یک شعر...
برای همین گیج و منتظر
هنوز به ساعتی که بیصدا رفتی...
میریزم
چیزی ندارم تا برایت نوشته باشم
جز هقهق سرخوردن حروف زخمی
که خوابی عجیب را باید
روی صفحه سیاه نقاشی کنند
((آزیتا قهرمان))
👇👇👇
برچسب ها: آزیتا قهرمان , اشعار آزیتا قهرمان , شعر نقاشی , شعر ناگاه

پشت قاب پنجره نشسته ام
ساکت و صبور
من تمام عابران کوچه را
چشم بسته از بَرَم
عابران صبح را
عابران راس ساعت غروب را
کاش ...
کاش چیز تازه ای
مثل عابری غریبه
خلوت مکرر مرا به هم زند !!!
((منیره صالحی درجان))
👇👇👇
برچسب ها: منیره صالحی درجان , اشعار منیره صالحی درجان , شعر عابر , شعر صبور
.: Weblog Themes By Pichak :.

























