
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختی
... کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی
تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی
گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی
یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی
((عطار))
برچسب ها: عطار نيشابوري , شاعرانه عطار نيشابوري , اشعار عطار نيشابوري , شعر

عاشقي از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکي بزاري خفته بود
رفت معشوقش به بالينش فراز
ديد او را خفته وز خود رفته باز
رقعهاي بنبشت چست و لايق او
بست آن بر آستين عاشق او
عاشقش از خواب چون بيدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
اين نوشته بود کاي مرد خموش
خيز اگر بازارگاني سيم گوش
ور تو مرد زاهدي ، شب زنده باش
بندگي کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستي مرد عاشق ، شرمدار
خواب را با ديدهي عاشق چه کار
مرد عاشق باد پيمايد به روز
شب همه مهتاب پيمايد ز سوز
چون تو نه ايني نه آن ، اي بيفروغ
ميمزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقي جز در کفن
عاشقش گويم ، ولي بر خويشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدي
خواب خوش بادت که نااهل آمدي
((عطار نيشابوري))
برچسب ها: عطار نيشابوري , شاعرانه عطار نيشابوري , اشعار عطار نيشابوري , شعر
به دريايي در اوفتادم که پايانش نميبينم
به دردي مبتلا گشتم که درمانش نميبينم
در اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او
ولي کس کو که در جويد که جويانش نميبينم
چه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نميدانم
چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نميبينم
درين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نميبينم
به خون جان من جانان ندانم دست آلايد
که او بس فارغ است از ما سر آنش نميبينم
دلا بيزار شو از جان اگر جانان همي خواهي
که هر کو شمع جان جويد غم جانش نميبينم
برو عطار بيرون آي با جانان به جان بازي
که هر کو جان درو بازد پشيمانش نميبينم
((عطار نيشابوري))
برچسب ها: اشعار عطار نيشابوري , شعر ناب , شعر گرافی عاشقانه , شاعرانه ناب
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد
بر بساط نيستي با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شد
در ميان بيخودان مست دردي نوش کرد
در زبان زاهدان بيخبر افسانه شد
آشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان يکبارگي بيگانه شد
راست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نيست
جان و دل در بي نشاني با فنا همخانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن
دل که اين بشنود حالي از پي شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سوداي عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پيمانه شد
((عطار))
برچسب ها: اشعار عطار نيشابوري , شعر , شاعرانه , شعر گرافی
گم شدم در خود چنان کز خويش ناپيدا شدم
شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم
سايه اي بودم ز اول بر زمين افتاده خوار
راست کان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم
ز آمدن بس بي نشانم وز شدن بس بي خبر
گوئيا يک دم برآمد کامدم من يا شدم
نه ، مپرس از من سخن زيرا که چون پروانه اي
در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشي
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن ديده مي بايست بود و کور گشت
اين عجايب بين که چون بيناي نابينا شدم
خاک بر فرقم اگر يک ذره دارم آگهي
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان
من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم
((عطار نيشابوري))
برچسب ها: اشعار عطار نيشابوري , شعر , شاعرانه , شعر گرافی
.: Weblog Themes By Pichak :.
























