
آب روان است
موی آدم ها سفید است
گندم آرد است
است آسیاب من بود
می گشت و می گشت
تحمل بسیار است
رنج نیز
حال بیمار است
زمین نیز
شر در کار است
داد، داد از این روزگار لاکردار
از تلالو طلایی آفتاب غروب
از جوال ها
از هرم آتش بعد از برداشت
گندم از غلاف های بسته اش گریخت
از پوست دخترکان هم
چون خنجر آخته بر گونه ها خنجی زد
پس در پس کوه ها پنهان شد
یک روز
خورشید خودش را لای پره ها انداخت و رفت
او مرده است و
آسیاب من ایستاده بود.
((سیما بازیار))
برچسب ها: سیما بازیار , شعر آسیاب , شعر ناب , اشعار سیما بازیار
تاريخ : یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵ | 6:22 | نویسنده : محمد شیرین زاده | 
.: Weblog Themes By Pichak :.
























