
ای علاج دل،
ای داروی درد
همرهِ گریههای شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟
((نیما یوشیج))
👇👇👇
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر نو , شعر عاشقانه

می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربناک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غمِ روزگارِ جدایی...
((نیما یوشیج))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر نو , شعر عاشقانه

بندهی تنهاییام تا زندهام
گوشهای دور از همه جویندهام
میکشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سِر روزگار؟
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر نو , شعر عاشقانه

خانه ام ابریست
اما در خیال
روزهای روشنم..
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , کانال اشعار نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر کوتاه

قاصد روزان ابري
داروگ
كي مي رسد باران؟!
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر کوتاه , شعر ناب
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر ناب , شعر شب

هست شب ، یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باختهاست.
باد، نوباوهی ابر، از برِ کوه
سوی من تاخته است.
هست شب، همچو ورمکرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمیبیند اگر گمشدهای راهش را.
با تَنَش گرم، بیابانِ دراز
مُرده را ماند در گورش تنگ
با دلِ سوختهی من مانَد
به تنم خسته که میسوزد از هیبتِ تب!
هست شب. آری، شب.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , عکس نیما یوشیج و شهیار , شعر ناب

فکر را پر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند .
فکر اگر پر بکشد
جای این توپ و تفنگ ، این همه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد ،
دستها مزرع گل های قشنگ....
فکر اگر پر بکشد
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها ...
((نیما یوشیج))
برچسب ها: عکس نیما یوشیج , نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر ناب

کاش تا دل میگرفت و میشکست
دوست می آمد کنارش می نشست!
کاش میشد روی هر رنگین کمان
می نوشتم "مهربان " با من بمان
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگی
کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر ناب , شعر کاش ها
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،نشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته های پاره ی صدها صدای دور
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی می سازد .
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده است روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،خلق اند در عبور
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد
یک شعله را به پیشمی نگرد
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره است همچو دود.
اگر چند امیدشانچون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خوردرنجی بود کز آن نتوانند نام برد
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته
بسته است دم به دم نظر
و می دهد تکانچشمان تیزبین
وز روی تپه
ناگاه، چون به جای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه ز رنج های درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش می افکند
باد شدید می دمد و سوخته است مرغ
خاکستر تنش را اندوخته است مرغ
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در .
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شاعرانه نیما یوشیج , شعر
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید،همچون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد
من چراغم را در آم درفتن همسایه ام افروختم
در یک شب تاریکو شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانیکوره ی خورشید هم،
چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد .
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شاعرانه آرام , شاعرانه ها
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته . انداخته است
چند تن خواب آلود . چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است
چند تن خواب آلود . مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار . چند تن خواب آلود
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر ناب , شعر عاشقانه
سبزه ها در بهار می رقصند،
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را ...
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر ناب , شعر عاشقانه
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه می زند نی
و آواش فسرده بر می آید
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شاعرانه نیما یوشیج , شعر

شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان
چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , عکس نیما یوشیج , شعر ناب , اشعار نیما یوشیج

در نخستین ساعت شب،
در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر
یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب
هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های
دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی
تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها
در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم
را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: عکس نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , شعر نو نیما یوشیج , شعر ناب

هنوز از شب دمی باقی است،
می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که
هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شعر ناب , شعر هنوز از شب , عکس پرندگان زیبا

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: شعر کوتاه , اشعار نیما یوشیج , شعر ترا من چشم در راهم , شعر ناب

در نخستین ساعت شب،
در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر
یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب
هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های
دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی
تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم
را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی
زبان دیوارها بالا.
((نیما یوشیج))
برچسب ها: شعر در نخستین ساعت شب , اشعار نیما یوشیج , نیما یوشیج , شعر ناب

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شاعرانه نیما یوشیج , نیما یوشیج , شعر

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست ، چرخیدن
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب
درین تاریکجا ، مطرود می چرخد
به چشمش هر چه می چرخد
چو او بر جای
زمین ، با جایگاهش تنگ
و شب ، سنگین و خونالود ، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد
ولی در باغ می گویند
به شب آویخته مرغ شباویز
به پا ، زآویخته ماندن
بر این بام کبود اندود می چرخد
((نیما یوشیج))
برچسب ها: نیما یوشیج , اشعار نیما یوشیج , کارت پستال دلتنگی , کارت پستال

جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شعر نو نیما یوشیج , کارت پستال دلتنگی , عکس نوشته

بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد
اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه دهشت افزاست
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد
کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شعر تاب , شاعرانه نیما یوشیج , شعر نو نیما یوشیج

پاسها از شب گذشته است
میهمانان جای را کرده اند خالی
دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده
اوست خسته
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شاعرانه نیما یوشیج , شعر نو نیما یوشیج , عکس نوشته

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , نیما یوشیج , شعر کوتاه , شعر نو

خانه ام ابریست
یکسره روی زمین ابریست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شعر نو نیما یوشیج , نیما یوشیج , زیباترین اشعار عاشقانه

آی آدمها که بر ساحل نشسته ، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان ، قربان
آی آدمها ! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره ، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان ، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر ، گه پا
آی آدمها
او ز راه مرگ ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام ، در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان ؛ وین بانگ باز از دور می آید
آی آدمها
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدمها
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , نیما یوشیج , شعر ناب , شعر گرافی

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
((نیما یوشیج))
برچسب ها: اشعار نیما یوشیج , شعر گرافی , شعر گرافی ناب , شعر گرافی عاشقانه
| مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.



























