کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
که مردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن ايينه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده کز طاق و رواقش خشت مي بارد
فرو مي ريزد از هم
در سکوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي که دارد ياد ؟
کسي ايا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند کسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي خشک سر بر خاک سودن هاي بالش را
کسي باور نخواهد کرد
((فريدون مشيري))
برچسب ها: اشعار فريدون مشيري , فريدون مشيري , شعر , شعر گرافی
.: Weblog Themes By Pichak :.