یک لحظه بگشا از دلت بندِ اسارت را
تا بی قراری سر کُند طرحِ قرارت را
بر میله هایِ حصرِ شب پیوسته می بندد
این روزگارِ خسته ، چشمِ اشکبارت را
باید به فریادِ سحر روشن ضمیری کرد
تا نورِ باور بشکند قفلِ حصارت را
وقتی شکوفه از غمِ نامردمی ها مرد
در خود به زایش زنده کن صبحِ بهارت را
سنگینی دردِ ترا حتی خدا با شک
درمان نمی خواهد ، سحر کن شامِ تارت را
ای سرزمینِ گمشده خیلِ سواران کو ؟
تا بر کَند از چهره ات گرد و غبارت را
همخوانیِ دردِ مرا با یک نفس سر کن
چون خاطراتت زنده کن شرحِ تبارت را
((مجید محبعلی))
برچسب ها: مجید محبعلی , اشعار مجید محبعلی , غزلسرا , غزل معاصر
تاريخ : جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 23:54 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.