حرمت شکسته
بریده دست زمانه
خمیده پشت صبح
ابرها خلیده
باران به چشم یاران
نشسته به فکر!
این من
حواسش به کوه روبروست
به گُرده ی تا شده اش مبهوت
هر چند
از تَوَهُمَش یخ بسته چشم ِ دوست
جیغی بلند می شود
از ابتدای روز
گویی که تیغی نشسته بر اندام او پر سوز
چیزی درون نگاهم جوش می زند
سحر کجاست ؟
دلم شور می زند
خواندم به چشم نازک و ابروی روزگار ،
سکوت
درد بزرگی ست
چاره ساز!
نفس دختر بهار ِ بی طاقت،
نفس بکش!
دقیقه ها خوابند
دلت بیدار
تو با کج مداری دنیا بساز...
((نفس موسوی))
برچسب ها: نفس موسوي , اشعار نفس موسوي , شاعرانه نفس موسوي , شعرکده
تاريخ : شنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۱ | 1:31 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.