نفهمیدی که قلب من
مث موم توی دستاته
این آدم با همه ضعفاش
مث یه کوه باهاته
نفهمیدی که حالم رو
به احوالت گره کردم
اگه حال تو بد باشه
منم خسته و سردم
تو میدونستی با رفتن
دلم تو سینه میمیره
اینو میخوام بدونی که
واسه برگشتنت دیره
تو دیدی حال چشمامو
بازم نم دارشون کردی
از هر کاری بدم اومد
تو هی تکرارشون کردی
بهت گفتم دوست دارم
شاید بیشتر از صد بار
توام پس میزدی من رو
برات عادی بودش این کار
میدونی من همش خواستم
که هر دم پیش تو باشم
نخواست یادم بیاد میری
یه روز باید که تنها شم
((فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)
برچسب ها: فاطمه قاسمی اسکندری , هورزاد , اشعار فاطمه قاسمی اسکندری
تاريخ : سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ | 0:42 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.