هیچ بادی نمی آمد
باران نمی بارید
انگار پاییز بود
و کسی به یاد نمی آوَرد
برگی از درخت افتاده باشد
من
روبروی پنجره ایستاده بودم
و او
که پشت سرم بود
تمام رنگ هایش را به دیوار پاشید
گاهی باد می آمد
گاهی باران
کسی کلاغ ها را به یاد نمی آوَرد
من
پشت میز نشسته بودم
و او
که روبرویم بود
کاغذ ها را
میان کبریت و پنجره گرفت
کبریت را
میان کاغذ و دست هاش ... .
هیچ عابری در خیابان نیست
اصلا خیابانی اینجا نیست
کسی پنجره را به یاد نمی آوَرَد
کسی کبریت را به یاد نمی آوَرَد
و زنی
که پشت سرم نیست
شبیه بارانی بود
که از کاغذ های سوخته می بارید
((خوشه رحمانی))
👇👇👇
برچسب ها: خوشه رحمانی , اشعار خوشه رحمانی , شعرکده , شعر کلاغ
.: Weblog Themes By Pichak :.