آخر ندیدمت
گم شدی
عابران با پاهای شان گریستند
و نفس هایت
آغوش ِ خيابان را خيس..
هنوز طعم ِ انگشتانت
قلم را
به خَلسِه مي بَرَد
و شعر
آه شعر به پايان نرسيده دود..
تراژدي تلخي ست
تو نميداني
تو رفته اي
بي خبر
بي انگشت..
كودكي ، بي تولد مُرد
و يادش نبود
زني هر روز
تنهايي اش را مي فروشد
مادر مي شود
و شبانگاه
آلزايمر ِ درد
نفس ِ لحظه هايش را ميگيرد
شاعري با شعر رفت
و من چرا نديدمت؟
چشم مي بندم
تلخند ِ آينه آزارم مي دهد...
🌈((نفس موسوی))🌈
برچسب ها: نفس موسوي , اشعار نفس موسوي , شاعرانه نفس موسوي , شعر ندیدمت
تاريخ : جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ | 23:37 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.