مي گفت با غرور
اين چشمھا که ريخته در چشمھاي تو
گرد نگاه را
اين چشمھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشمھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشمھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشمھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشمھا که نغمه نھاده بناي چنگ
از برگھاي سبز که در آبھا دوند
از قطر ه هاي آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لبھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پاي خسته ي لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دريغ و درد
کو داوري که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روي بي بي چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشمھاي تو
اين شعرهاي من
((نصرت رحماني))
برچسب ها: اشعار نصرت رحماني , شعر تنهایی نصرت رحماني , شعر گرافی , شعر
.: Weblog Themes By Pichak :.
























