چه خوب بود
اگر بین من و تو
نه رودی بود و نه کوهی
و نه سایهی هیچ ناامیدی
و نه هیچ آفتاب تند سوزانی
بین ما فقط راهی بود
هموار
و صاف
و روشن
که قلبهای ما را به هم میپیوست
که تنهای ما را به هم میپیوست
ولی دیگر مرا امید رفتن به چنین راهی نیست
و چشمم از دیدن پستی و بلندی
راهها و ناهمواریهایشان
فرسوده است
گامهایم از رفتن در تاریکی
به ستوه آمدهاند
تنم آرزوی فراموشی را دارد
ولی هنوز قلبم چون شمعی میسوزد
و من برین کوره راههای ناهموار
به امید دیدار تو
روان هستم.
((بیژن جلالی))
برچسب ها: بیژن جلالی , اشعار بیژن جلالی , شاعرانه بیژن جلالی , شعر ناب
تاريخ : پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴ | 3:9 | نویسنده : محمد شیرین زاده |
.: Weblog Themes By Pichak :.
























